َازرائیل 《رستگاری》 : ۲ : سرخ

نویسنده: Ermiya_M

قلب های آتشین ، روح های یخ زده .
جنگل
بیدار شد
سقف کلبه آرام آرام چکه میکرد .
مرد خسته تر از همیشه آوازی نامفهوم خواند .
اسلحه شکاری اش را برداشت و گفت:
《 امروز تموم میشه.》
 به سمت درخت های بلند قدم برداشت،دیگر درباره تصمیمش مطمئن شده بود ، آسمان گریست ، درخت ها جیغ کشیدند .
 گوزنی در قلب جنگل در حال علف خوردن بود ، مرد اسلحه اش را بالا آورد و چشمانش را نشانه گرفت ،شلیک کرد . 
گلوله با تاسف و ناراحتی از سرنوشتش همه چیز را میشکافت ، گوزن کمی سرش را بالا آورد و برای چند لحظه کوتاه با مرد چشم تو چشم شد . 
گلوله جمجمه گوزن هم شکافت ، گوزن از درد به خود پیچید .
شکارچی از درد به خود پیچید و 
ازرائیل از خواب بیدار شد  .
عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد و به اطرف خود نگاهی انداخت .
توماسا قهوه را به دست ازرائیل داد .
پرسید:
《چیه؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟ 》 
+ فهمیدم دیشب چیکار کردی .
_ چاره ای نداشتم .
+ تو قول دادی که ...
_ اون ها اینجا اند که همه ما رو بکشند! 
بعد از گفتن این جمله ، ازرائیل به سمت صندوقچه رفت .
کمربند و غلافش را برداشت و به خود بست .
گفت :
《 من ازرائیلم ، نمیتونم بی تفاوت باشم 》 
+ من با ازرائیل ازدواج نکردم ! 
_ متاسفم .
+ قول دادی که از دردسر دور باشی، ازت خواهش میکنم ، تونی التماست میکنم !
_ همه این ها برای محافظت از شما است .
+ هیچوقت تغییر نمیکنی .
_ نه ، هیچ چیز تغییر نکرده !
ازرائیل بیرون رفت .
در قبیله ، چند سرخپوست با دست به او اشاره میکردند  .
__ خودم با چشم خودم دیدم ، سی و پنج نفر رو تسلیم کرد ! انگار ، انگار! 
+ جدا ؟ سی و پنج نفر بودند؟ 
_ خودشه اینجا است ، این همون قهرمانه .
جوان ترین آنها مقابل ازرائیل زانو زد و گفت : 
《 سرورم خواهش میکنم دستتون رو بر سر من بگذارید . 》 
دیگران نیز از او تقلید کردند ، ازرائیل با ناراحتی گفت : 
《 خودتون رو جمع و جور کنید ، من فقط یکی مثل شما ام 》 
_ تواضع رو میبینید ؟ این یه نشونه که این مرد همون کسی هست که اجداد ما راجبش میگفتند .
+شما ها دیوونه اید .
ازرائیل از کسانی که اورا منجی میدانستند فاصله گرفت و به سمت چادر رهبر قبیله قدم برداشت. 
جک سزاوار این نیست که نماینده قبیله باشه .
اون برادرته ! 
در هر صورت چیزی از موضوعات مهم سرش نمیشه .
+ بد موقع اومدم ؟ 
رهبر گفت : 
《 تونی، بشین باید حرف بزنیم؛ خبر دیشب به همه رسید》 
+ میدونم ، من احمقم .
_ اگه تو نبودی کار همه ما تموم بود .
نوکس وسط حرف رهبر پرید و گفت :
《 ما باید با ژنرال بجنگیم 》 
_ جنگ همیشه آخرین راه حله ، باید بتونیم اتکینسون رو متقاعد کنیم تا دست از اینجا بکشه .
درسته اما واقعا راهی هست؟ 
آتیوس این را گفت و بر صندلی نشست .
_جک کجاست ؟تونی، میشه جک رو بیاری اینجا؟ 
+ کجا پیدا اش کنم ؟ 
_کنار مجسمه سفید رنگ، چادر کوچک قرمز.
ازرائیل به محل گفته شده رفت و داخل چادر نگاهی انداخت،  رنگ‌ها و طرح‌های گوناگونی که بر کاغذ به بهترین شکل کنار هم چیده شده بودند.
 به روی میز چوبی چند پرتره از دختری قرار داشت که ازرائیل او را می‌شناخت، ویوانا .
یکی از آنهارا برداشت و خارج شد .
صدای حرف زدن، ازرائیل را به پشت چادر کشاند.
 جک با اشتیاق و هیجان، گل سفید رنگی در دست داشت و صحبت می‌کرد .
ویوانا سرتاپا گوش شده بود و به گل نگاه میکرد .
ازرائیل گفت :
《 جک، پدرت میخواد تو رو ببینه》 
جک گل را قایم کرد و جواب داد:
《 بسیار خب، باشه! بریم .》 
_ ویوانا برو خونه،من برمیگردم .
ازرائیل و جک هم قدم شدند .
_ هنرمند ماهری هستی ، چندسالته؟ 
جک سرش را برای دیدن ازرائیل بالا آورد و گفت : 
《 پونزده .》 
_ توی اتریش ، نقاشی بود که وقتی هم سن تو بودم کار هاش رو دوست داشتم ، طراحی هات شبیه اونه.
 + جدا ؟ خوشحالم خوشتون اومده .
_ به هر حال ، فکر میکنم تو با برادرات متفاوتی، درسته؟
+ میدونم، همیشه بهم میگند، جک تو به اندازه کافی مرد نیستی
جک زندگی فقط زیبایی نیست ! 
جک! 
_ بیخیال! بهشون گوش نده 
ازرائیل جک را پیش رهبر آورد و به خانه اش برگشت .
بیل و شخم زن را با یک دست گرفت و به زمینی که قبیله بهش اهدا کرده بود رفت،  تا پایان روز به سختی کار کرد.
در حال استراحت بود ،ویوانا از راه رسیده کنارش نشست ،ظرف غذا را باز کرد و به او داد.
_ جک می‌گفت که ارتش بزرگی اومده و می‌خواد ما رو از خونه‌هامون بیرون کنه
+ نگران این مسائل نباش، تا وقتی من هستم نمی‌ذارم کسی به ما آسیب بزنه.
ویوانا سکوت کرد ، ازرائیل دستش را گرفت و با ملایمت پرسید : 《می‌ترسی؟》
_ خیلی! 
+ ببین من
 سه مرد از میان بوته‌ها بیرون میامدند .
ازرائیل گفت:
《 برو قایم شو تا وقتی که نگفتم بیرون نیا!》 
_ چرا؟ چی شده؟ 
+  کاری که میگم رو انجام بده،  زود باش.
ژنرال و دو سرباز اسلحه به دست در مقابل ازرائیل که در دستش بیل بود ایستادند.
_آقای تک چشم؟
+ ژنرال اتکینسون!
ژنرال دستش را جلو آورد، ازرائیل اعتنایی نکرد.
_فکر می‌کنم اولین برخورد ما چندان دوستانه نبوده.
+از من چی می‌خوای؟
_تو استعداد زیادی داری، اما سرخپوست نیستی . به نیرو های من بپیوند ، تو و خانواده ات در امان خواهید بود .
+چقدر سخاوتمندانه!
ازرائیل از کوره در رفت ، بیل را به زمین کوبید و ژنرال را هل داد ، دو سرباز به سرعت سرش را نشانه گرفتند و عقب رفتند .
ازرائیل با قلبی سراسر آتش و با نفرت گفت : 
《 گوش کن ژنرال ، هیچکس نمیتونه من رو با پول بخره ، میجنگم تا بمیرم این قانون منه!》
+ پشیمون میشی! 
ژنرال به همراه دو سرباز از زمین بیرون رفتند ، بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت : 
《 این رو بزار به حساب ترحم ! 》 
ازرائیل در سکوت و خشم میسوخت .
زمانی که مردان مسلح از آنجا رفتند ،گفت :
《 ویوانا، تموم شد بیا بیرون 》 
دختر لرزان نزدیک شد ، ازرائیل تصویر خودش را  در انعکاس چشمان ویوانا دید، چشمانش ترس و اضطراب را فریاد می‌زدند.
ازرائیل زانو زد و دستان ویوانا را گرفت .
_ اون ها تفنگ داشتند ، نترسیدی؟ 
+نه !
_ چطور؟
+ من فکر می‌کنم ، حتی نمی‌دونم به چی فکر می‌کنم اما...
بهتره برگردیم خونه دیگه شب شده .
انفجار و شعله ای ناگهانی چشم ازرائیل را باز کرد .
سریع گفت:
《 پشت اون صخره بمون تا من دنبالت بیام، تحت هیچ شرایطی تنهایی بیرون نیا!》
_ دوباره چیشد؟ 
+همه چیز درست میشه!
ازرائیل اسلحه اش را غلاف درآورد و به سمت قبیله دوید.
 صدای جیغ‌ها، فریادهاو زاری‌ها نشان دهنده خبری خوش نبود؛
 با عجله به آتش سوزی رسید.
پیرمرد با لکنت زبان و درماندگی گفت :
《 اونا اصطبل رو آتیش زدن اگه کسی دست به کار نشه تمام اسب ها می‌میرند! 》 
سایرین نیز حرف‌های او را با اضطراب تایید کردند.
ازرائیل به سمت در حرکت کرد _مراقب باش خطرناکه.
+ نگران من نباشید!
 به تنهایی وارد جهنم شد، شعله‌های بلند و سوزان به هر گونه‌ای مانند روح‌های سرگردان میرقصیدند .
اسب های نالان و  ترسیده در میان دود و غبار شیهه می‌کشیدند.
افسار آنها را گرفت و به سمت در خروج رفت .
 سرخپوست ها متعجب و شگفت زده شده به ازرائیل خیره بودند.
 او توانسته بود تعداد زیادی از اسب‌هایشان را از آتش سوزی نجات دهد.
 پیرمرد گفت:
《 ممنونم مرد جوان ،  اگه شجاعت یک  انسان بود》 
 + از من تشکر نکن!
صدای چند گلوله آمد، ازرائیل به سمت منبع صدا دوید؛ خانه اش! توماسا! 
هیچ چیز خوب بنظر نمیرسید.
 تمام سربازانی که در خانه اش کمین کرده بودند را کشت .
سکوت حکفرما شد ، سکوتی مرگبار و از جنس تنهایی ! 
+ توماسا! توماسا!
به سمت اتاق خواب رفت، نمیخواست افکارش را باور کند ؛ در کمی باز شد .
اسلحه از دستش افتاد و به سمت تخت دوید .
قلب آتشین در سینه اش یخ زد و با پشیمانی دستش را به روی سینه توماسا گزاشت و گفت : 
《 خواهش میکنم به من نگاه کن ،به من نگاه کن! عدالت کجا است؟! 》
سرباز های تو شروع کردن اتکینسون! 
و بعد فریاد زد : 
《 همه تون میمیرید! 》 .
تیراندازی به پنجره خانه اش آغاز شد ، ازرائیل با دستان خون آلود خشاب تفنگ را عوض کرد و بیرون آمد .
هیچکدام از مرگ ها، نمیتوانست قلبش را دوباره به تپش بی اندازد .
آخرین مهاجم  ، تیرخورده برای فرار از مرگ میخزید .
تفنگ ازرائیل گلوله ای نداشت ؛ گردن سرباز را گرفت و بلندش کرد .
+ میدونی عشق یعنی چی؟من عاشقش بودم!
نوکس و چند مرد دیگر به ازرائیل و سربازی که گردنش شکسته بود رسیدند .
_ چه اتفاقی افتاد؟ 
ازرائیل تنها به دستان خود نگاه میکرد.
+ برای من اومده بودند.
نوکس پرسید: 
《 تونی ، چیشده؟ 》 
مرد سقوط کرده تنها به دستانش و پنجره شکسته اشاره کرد ‌
_ متاسفم! 
+ اگه دنبال من هستند، من آماده ام.
_ میخوای چیکار کنی؟  
تونی گوش کن ، میدونم چه حسی داری ، انتقام میگیریم اما الان 
+ تو هیچ چیز نمیدونی! 
ویوانا از راه رسید و گفت 
《 مادرم کجاست؟ 》 
ازرائیل سرش را پایین انداخت .
_ نه! 
+ ویوانا منو ببخش، من تلاشمو کردم اما 
+ نه! نه! نه! 
بغض دخترک شکست و به روی زانو هایش افتاد.
ازرائیل نشست و گفت : 
《 من ...‌
اما ویوانا نمیخواست حرفی بشنود .
دیگر نه زندگی در رگ هایش جریان داشت و نه اشتیاقی برای عدالت نداشته این جهان .
در میان هزاران هزار حس کشته شده، در قلبش تنها یک چیز میجوشید .
انتقام !
بعد از توماسا شاید ماه بتابد، شاید غروب خورشید کهربایی باشد اما 
زندگی کجا است؟ لبخند کجا است ؟ 
طعم باد کجا است ؟ 
...
نزدیک سه شب ، کفش هایش را به پا کرد ؛ در اسلحه اش تنها یک گلوله است ، فقط یکی.
به سمت صخره ها قدم برداشت ؛نور ماه دیگر امید بخشش نبود ، جیرجیرک ها دیگر عاشقانه نمیخواندند، دیگر تکرار شب و روز معنایی ندارد! 
رود ها ، کوه ها ، مرگ و زندگی.
دلیلی برای جنگ نیست .
 جنگ و صلح هم معنا ندارد! 
به روی سنگی نشست و دستش را به غلاف برد .
رو به آسمان گفت : 
《 این همه سال، زنده بودم برای چی؟ اینکه زندگی نکنم ؟ اگه تو نمیتونی ، من تمومش میکنم .
تو بزرگ تر از اونی که صدای من رو بشنوی!》
_ شاید تو نمیشنوی.
این صدا برای ازرائیل آشنا آمد .
به عقب برگشت ؛ مرد غریبه لباسی سیاه به تن داشت و کتابی به دست گرفته بود .
+ چطور این کار رو میکنی؟ تو کی  هستی؟ 
_ من همه چیز هستم اما هیچ چیز نیستم. من کی هستم؟ 
+ اومدی که به من درس فلسفه بدی؟ 
مرد کتاب را باز کرد و طرحی از جوانی ازرائیل نشان داد که کنار آن ستاره ای کوچک کشیده شده بود .
_ پسری جوان که به امید زندگی ای بهتر،کشورش را ترک کرد.طولی نکشید که در تباهی غوطه ور بشه .
طرحی از گوستاوو ، شفاف و دختر بچه ای در صفحه بعد نمایان شد .
_ تغییر کرد، جنگید، کشت ! بار ها از مرگ فرار کرد ، بار ها شکست .
آخرین زخمش عمیق تر بود》 
_ جالبه، آخرش چی میشه؟ 
+ مرگ یا رستگاری . همه چیز به انتخاب تو بستگی داره ‌.
_ این دفتر ...
+ نمیتونی حالا به جواب برسی! 
ازرائیل اسلحه را به روی شقیقه اش گزاشت .
_ اگه حالا بمیرم چی؟ 
+ من به جای تو تصمیم نمیگیرم .
ازرائیل با کلامی سوزناک و چهره ای تاریک گفت : 
《 زندگی سختی داشتم.》 
دستش آرام به سمت ماشه رفت .
_ اینکار رو نکن! 
ازرائیل تفنگ را به غلاف بازگرداند .
+ ویوانا، هنوز نخوابیدی؟ 
_ بعد از همه این ها؟ 
ویوانا کنار ازرائیل نشست و به او تکیه داد .
+ متاسفم ، بابت همه چیز .
_ تقصیر تو نبود . تو اون سرباز هارو کشتی ، درسته؟ 
+ میدونم چه فکری میکنی، ولی دنیا همینه.
ویوانا حرفی نزد، ازرائیل با دستی شانه و با دیگری پشت سرش را گرفت، گفت : 
《 قوی باش ، دخترم . من راهی پیدا میکنم 》 
_ دخترم ؟ 
+ دقیقا! این بار نمیزارم اتفاقی برای تو بیفته ، قول میدم .
ویوانا از جای خود بلند شد و کاغذی به ازرائیل داد .
_ این نامه رو توی کشو پیدا کردم، معلومه مامان خیلی دوستت داشته.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.