آخرین حرف هایش را نشنیدم؛ قبل از اینکه چشم هایش را برای همیشه ببندد. فقط نگاهش کردم. نه اشکی، نه آهی.... . جایی خوانده بودم، آدم ها می توانند با نگاه کردن، گریه کنند، اشک بریزند و آه بکشند... .
وقتی از آنجا دور می شدم، فکر اینکه یک روح سرگردن تا ابد همراهم خواهد بود، تنم را می لرزاند. ترسناک نیست که یک روح بخواهد هر روز قدم به قدم همراهت بیاید و هیچوقت دست از سرت بر ندارد؟ وقی ترسناک تر می شود که بخواهد با همان خنجری که به قتل رسیده تو را بکشد. کشتنش چه فایده ای داشت؟ او دوباره متولد خواهد شد و من دوباره او را خواهم کشت.
کاش دفعه بعد، کس دیگری او را از پا در بیاورد. چرا من؟ چرا من هر بار مجبورم او را بکشم و بعد هم مانند آینه ای که رازش فاش شده باشد، بشکنم و نابود شوم؟
-------------------------------------------------------------------------------
کتابها پایان ندارند. وقتی کسی آنها را میخواند، داستانشان از اول بازگو میشود، ادامه پیدا میکند و تمام میشود. شخصیتها متولد میشوند، سختی میکشند، زندگی میکنند و میمیرند. وقتی یک نفر دیگر کتاب را باز میکند و شروع به خواندن میکند، شخصیتها دوباره متولد میشوند، زندگی میکنند و باز هم در آخر میمیرند. همه چیز تکرار میشود. زندگی شخصیتهای یک کتاب مثل یک دایره است. دایره ای که روی خطی که دورتادورش کشیده شده و آن را تبدیل به دایره کرده است، یک نقطه کوچک و جالب توجه گذاشته اند. زندگی شان از آن نقطه شروع میشود، میچرخد و دوباره به همان نقطه میرسد. دوباره از همانجا شروع میشود و .....
هیچکدام از آنها نمیتوانند تقییری توی زندگی شان ایجاد کنند. آنها محکوم به مردن هستند. بارها میمیرند میمیرند و میمیرند. آنها بازیچه ای بیشتر نیستند. ولی تو یه انسان واقعی هستی. فق ط یکبار فرصت داری بمیری، پس در انتخاب هایت دقت کن...!
با تشکر از شما.
نویسنده: دیانا نظری
جدیدترین تاپیک ها:
zahra_nasirpoor8787
|
۱۶ دی ۱۴۰۱