روزی چهار دوست بودند که برای سفر به کشور چین رفته بودند اما خبر نداشتند در آینده برای آنها چه اتفاق می افتد . انها برای ۵ ماه به کشور چین رفته بودند دو ماه اول با خوشی گذشت اما در اوایل ماه سوم (خرداد) اتفاق عجیبی رخ داد . چند نفر در مغازه ای که آنها داشتند از کنار آن مغازه میگذشتند ایستاده بودن و می گفتند :((بیایید و شما هم زامبی شوید )) . حرف مسخره ای بود . اما کم کم آن آشپز به آنها نزدیک شد چاقو را زیر گردن یکی از آنها گذاشت ، آن چاقو باعث شد که او تبدیل به زامبی شود . بقیه ترسیدند و آنقدر دویدند ، پارو زدند ، تا به جزیره ی زامبی ها رسیدند. فرمانده ی زامبی ها پیش آنها رفت. به آنها گفت شما کیستید گفتند:((ما ۳ دوست هستیم . البته چهار نفر بودیم ولی یکی از افراد شما دوست ما را کشت و به قتل رساند .)) او گفت :(( واقعا عذر می خواهم او کمی نادان است .)) فرمانده ی زامبی ها اعتقاد داشت که باید آنها را ( زامبی های بد) را از بین ببرند آنها روزی همگی برای انتقام و برای مبارزه با نادان ها هم به جنگ با آنها رفتند . فرمانده در وسطا جنگ بر زمین افتاد . او را با چاقو کشتند ابزار زامبی ها چاقو است . او وسیعت کرد که به جای او max فرمانده ی زامبی ها شود آنها برنده شدند تک تک زامبی ها را کشتند و سرزمین و کشور خالی از زامبی ها شد .
اما............