آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل یازدهم _ همراه

نویسنده: M_b

 صدای جر و بحثی ادموند را بیدار کرد...
سرش گیج می رفت و چشمانش تیره و تار بود.بخشی از سرش که ضربه خورده بود به طور دیوانه کننده ای درد می کرد.صدای بحث ، گویی از آن دورها به گوش میرسید. 
ناگهان خوابی که دیده بود را به یاد آورد...باز هم در همان قلعه ی تاریک بود.این بار مشعل به دست به سمت سیاه چال می رفت.سیاه چالی سرد و تاریک و بی انتها. صدای هولناک باز هم بلند شد:
 _ ادموند...ادموند به سمت من بیا... 
مشعل را بلند کرد تا بتواند صاحب صدا را ببیند.اما در آن تاریکی مطلق، چیزی دیده نمیشد.فریاد زد: 
_ تو کی هستی؟ 
_ جواب تمام سوالات تو نزد منه...به سمت من بیا... 
ادموند که از دیدن او ناامید شده بود داد زد : _ چطور پیدات کنم؟ تو کجایی؟ 
_ خودت رو به سرنوشت بسپار...تقدیر تورو نزد من میاره 
همان لحظه ضربه لگدی به پای ادموند خورد و او را به خود آورد.روی زمین افتاده بود و دستانش را از پشت بسته بودند. 
_ اینو باید به اون حیوونا تحویل بدیم؟هیچ خوش ندارم سمتشون آفتابی بشم. 
صدای دیگری گفت : _ اونا اون یکی رفیقشم گرفتن.به زودی میان ببرنش... 
سربازها سر این موضوع که با زندانیشان چه باید بکنند بحث میکردند.آخر سر هم تصمیم گرفتند تا فردای آن روز صبر کنند و با رسیدن مابقی همرزمانشان تصمیم نهایی را بگیرند. 
ادموند اطراف را زیرچشمی بررسی کرد.کنار همان پشته ای که به دام افتاده بود، اردو زده بودند .معلوم بود چندساعتی بیهوش بوده چونکه آفتاب پشت تپه ها غروب میکرد و با تاریکی هوا او را به درختی بستند و خود دور آتش لم دادند.


بزودی خرگوشی را که شکار کرده بودند روی آتش کباب کردند و مشغول خوردن و نوشیدن شدند و زندانی را که به خیال خودشان جایی نمیتوانست برود، به حال خود رها کردند. 
نیمه های شب بود و کم کم دستان ادموند شروع به گزگز کرد و دست و پاهایش خشک شده بود و مدام جابه جا می شد اما نمیتوانست آرام بگیرد.یکی از سربازان که متوجه حرکات او شد سنگی برداشت و به سمتش پرت کرد. 
_ انقد وول نخور زندانی وگرنه خونت پای خودته 
ادموند خواست بهانه ای بتراشد که متوجه تحرکی در میان بوته های طرف راست اردوگاه شد.سعی کرد به روی خود نیاورد. 
_ چیزی نیس، دردسری ندارم، خیالتون راحت... 
سرباز غرید : _ نمیتونی داشته باشی پس آروم بگیر 
ساعتی گذشت و سایه ای از میان بوته ها پدیدار شد.پاورچین پاورچین حرکت میکرد تا توجه کسی را جلب نکند.مثل اینکه نوشیدنی زیاد، کار خودش را کرده بود زیرا هیچکدام از سربازان متوجه سایه ای که به زندانی نزدیک میشد نبودند. 
ادموند که میدید شخص تازه وارد پشت درختی که او را بسته بودند می رفت، به آرامی پرسید:


_ کی هستی؟ 
_ هیس، ساکت باش اومدم نجاتت بدم. 
ادموند متوجه شد صدای همان پسرک آوازخوان است.اما او اینجا چکارمیکرد؟دستانش را عقب تر برد و او چاقویی جیبی درآورد و بندها را پاره کرد. 
دقایقی طول کشید تا صدای داد و فریاد از اردوگاه سربازان بلند شود.وقتی متوجه غیبت زندانی شدند شروع کردند به گشتن اما تا آن موقع ادموند به همراه ناجی اش از تاریکی شب استفاده کردند و تا میتوانستند دور شدند. 
پسرک نوازنده جلوتر حرکت میکرد و تا می توانستند دویدند و زمانی که دیگر رمقی برایشان نماند، کنار تخته سنگی توقف کردند.


خسته بودند و نفس نفس می زدند.ادموند که عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت : 
_ ازت ممنونم.بابت نجات جونم بهت مدیونم، اسم من ادمونده،چرا بهم کمک کردی؟ 
_ حرفشم نزن قابلی نداشت.من از اون سربازا متنفرم و هرطوری بتونم بهشون آزار می رسونم.اسم منم ماتئوه 
ادموند به گرمی با او دست داد و گفت : _ میشناسمت.توی مهمونخونه دیدمت.
سپس به ساز روی دوشش اشاره کرد و گفت : _ خوب ساز می زدی. 
ماتئو لبخندی زد و گفت :_ شغل پر درآمدی نیست ولی جای خواب و یه غذای گرم گیرم میاد. 
ادموند سری به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید : _ از کجا فهمیدی کجا پیداشون کنی؟ 
_تعقیبشون کردم.وقتی مثل سگ زخمی زوزه میکشن و دنبال چیزی میدون معلومه اتفاق مهمی افتاده .منم دنبالشون اومدم.
 ادموند کنار تخته سنگ لم داد.هنوز بدنش از هیجان میلرزید و دست و پایش درد میکرد.زیر لب طوری که بیشتر با خودش بود گفت : _ نمیدونم چطوری پیدام کردن؟غافلگیر شدم. 
ماتئو کنارش نشست و در جواب گفت :_ ولی من میدونم.نمیتونی حدس بزنی؟با جادو... 
ادموند که جا خورده بود پرسید :_ مگه بینشون جادوگر بود؟ 
او هم قهقه ای زد و جواب داد: _ اگه بود که الان به درخت بسته شده بودی.نه نبود ولی تو بی احتیاطی کردی و یکی از اسبای اونا رو دزدیدی.یه طلسم روی مرکبشون میزارن و به راحتی پیداش میکنن. 
ادموند که توقع این یکی را نداشت با تاسف سری تکان داد.
_ بهتره بلند شی.نمیخوام بازم گیرشون بیفتیم.میتونیم بیشتر ازشون دور بشیم. 
با اینکه ادموند خسته بود اما حرف او را منطقی یافت و همچنان تا سپیده ی صبح راه شمال را در پیش گرفتند و راه رفتند.کمتر بینشان حرفی رد و بدل شد.شاید به خاطر خستگی بود و شایدهم به خاطر سکوت شب.گویی هیچکدام مایل به شکستن سکوت نبودند. 
با دمیدن صبح، بیشه ی کوچکی را برای استراحت انتخاب کردند.هیچکدام رمقی برای مخالفت نداشتند. ماتئو دست به کار شد و آتش کوچکی فراهم کرد و وقتی کنار آتش لم می داد از کوله پشتی اش مشک آبی درآورد و جرعه ای خورد و سپس مشک را به دست همسفرش داد. 
_ شنیدم در مورد یه همراه حرف میزدن؟ 
او هم جرعه ای نوشید و در جواب گفت : _ آره.قبل دهکده از هم جدا شدیم.اینطور که معلومه اونم گرفتار شده، نمیدونم کجا پیداش کنم.
 ماتئو بقچه ای حاوی مقداری نان وپینر را باز کرد و لبخند زنان گفت : _ ولی من میدونم.یواشکی یه چیزایی شنیدم 
ادموند با عجله پرسید : _ کجاست؟
_فعلا بخور تا برات بگم.اینطور که من شنیدم گیر از سربازا بدتر افتاده.من نمیدونم شما کی هستین یا چکار کردین.ولی هرکسی سرو کارش با دیوها بیفته کارش زاره. 
ادموند علی رغم قاروقور شکمش میلی به خوردن نداشت.حالا که خستگیش اندکی رفع شده و از هیجانش کاسته بود به مرد جوان روبرویش ظنین شد. پرسید :


_ میخوام بدونم تو واقعا کی هستی و یهو از کجا پیدات شد؟چطوریه که این همه چیز میدونی؟
 ماتئو که بی اعتنا به نگاه مشکوکانه ی او همچنان لقمه ها را فرو میداد با بی اعتنایی گفت : 
_ من یه نوازنده ی بی نوام و به هرجایی بتونم سر میزنم و آواز می خونم.همه منو نادیده میگیرن و همین باعث میشه خیلی چیزا بشنوم و ببینم.دیروزم دیدم که سراسیمه از دستشون در رفتی.اونام مثل سگ شکاری افتادن دنبالت.فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه س.
ادموند با یادآوری شرایط دیشبش لبخندی به او زد و گفت:


_ بازم ازت ممنونم.نمیدونم اگه تو نبودی چی میشد 
او شانه بالا انداخت و با بی اعتنایی گفت : _ هیچی.میبردنت وردست رفیقت 
_ واقعا؟؟ 
_ مگه نشنیدی اونا راجع به چی بحث میکردن؟ باید تحویل دیوها میدادنت 
ادموند این بار موضوع را شخصی تر کرد و پرسید : _ مگه اونا با تو چکار کردن که انقد ازشون متنفری؟ 
_ با من؟ 
پوزخندی زد و گفت : _ من که چیزی ندارم بخوان ازم بگیرنش ولی هرروز شاهد ظلمشون به این مردم هستم.از وقتی ارباب ظالمشون قدرت رو در دست گرفته این مردم یه روز خوشم ندیدن.کسی هم جرات مخالفت نداره.تازگیا هم که سروکله ی این دیوهای پلید پیدا شده.مردم وحشت کردن. 
ادموند بالاخره تسلیم گرسنگی شد و لقمه ای خورد و پرسید : _خب نگفتی چطور دوستمو پیدا کنم؟ 
_ ببین دوست من، تو رو نجات ندادم که با پای خودت بری پیش دیوها و خودتو تسلیم کنی 
اما او که نگران حال نویان بود، اصرار کرد. هرطور شده باید از حالش خبری میگرفت. 
آوازخوان بالاخره تسلیم شد و گفت : _ شنیدم که اونا از رفتن به غرب حرف میزدن و تا سی کیلومتری شمال دهکده فقط یه جا برای گذر از رودخونه هست.اونا باید از گدار بگذرن و ما خوشبختانه بهش نزدیکیم.
نوری از امید در دل ادموند درخشید.با خوشحالی پرسید :_ این گدار کجاست؟

                                                                                * * *

ساعتی بعد نزدیک گدار پشت تپه ای پنهان شدند و منتظر آمدن دشمن ماندند. همانطور که ماتئو حدس زده بود سایه هایی از سمت جنوب نزدیک میشد.
ادموند گفت : _ باورم نمیشه اونا  این وقت روز چه غلطی میکنن؟فکر میکردم فقط شبا بیان بیرون.
_ وقتی وسط روز بدون هیچ دغدغه ای توی زمینامون تردد میکنن یعنی یه خبرایی هست.خدا به دادمون برسه.
ادموند در دلش گفت ((حتما هم هست.بوی اربابشونو شنیدن))
با نزدیک شدن دشمن، هیکل های تنومند و زشت شان نمایان شد که مانند گداهای کور لخ لخ کنان راه میرفتند و شخصی که به نظر میرسید زندانیشان باشد را به دنبال خود می کشیدند...


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.