آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل نوزدهم_در اسارت

نویسنده: M_b

نویان پس از نصف روز جستجو بالاخره ردپایشان را پیدا کرد و به بیشه رسید.آراس را نیمه جان زیر سایه ی درختان دید.
 _ دوست من چه اتفاقی برات افتاده؟ 
آراس که به زور نفس میکشید با دیدن نویان نفس نفس زنان گفت : 
_ نویان،خیلی متاسفم...اون... بردش ....گرگ سیاه....اون پسر نوازنده... 
_آروم باش دوست من.میدونم اون پسر یه خائن بود.به وقتش تاوان پس میده...حالا آروم باش و بزار به زخمت رسیدگی کنم.
 خواندن وردهای شفابخش کمی طول کشید و توانست وضع جسمانی آراس را اندکی بهبود ببخشد.ولی درمان کامل زخم به این عمیقی چندروزی طول میکشید. 
_حالا به من بگو چه اتفاقی افتاد؟ 
آراس به درخت تکیه داد و ماجرا را بازگو کرد. 
_......بعدش من و اینجا ول کرد و گفت اگه زنده موندی به نویان بگو میدونه کجا پیدام کنه.گمونم یه چیزایی از شمال گفت...
 نویان زیر لب زمزمه کرد :_ شمال؟... 
ترس وجودش را فرا گرفت.((خداکنه اونی نباشه که فکر میکنم))


می دانست هیچوقت نباید به یک نوازنده ی دوره گرد اعتماد میکردند.باعجله خود را کنار چشمه ای کوچک که آن حوالی بود رساند.کنار چشمه زانو زد و دستش را روی سطح آب کشید. زیر لب وردی خواند و صبر کرد.کم کم تصویر داخل آب شکل عوض کرد و چهره ی ادموند نمایان شد.دستانش را بسته بودند و سوار بر اسب به سمت مقصد نامعلومی می رفت. 
بلند شد و از خشم غرید.طوفانی بر پا شد.درختان لرزیدند و برگ های خشک کف بیشه مانند گرد بادی فضا را برای لحظاتی در بر گرفتند.نباید سهل انگاری میکرد.این اعتماد بی جای او می توانست به قیمت نابودی دنیا تمام شود. 
صدای خش خش برگ ها بلند شد.کسی از پشت سر به او نزدیک می شد.برگشت و شمشیرش را کشید 
_ سرورم.حکیم ارشد... 
پیرمرد چاق خمیده ای روبرویش بود.ماکرال بزرگ که او را حکیم ارشد می نامیدند یک دفعه از کجا سروکله اش پیدا شده بود.سعی کرد چهره اش عادی باشد. 
_ چی تو رو به خشم آورده نویان؟ 
_ سرورم، من در ماموریتم شکست خوردم،اون جوون به دست دشمن افتاده.باید برم و نجاتش بدم.شما اینجا چکار می کنید؟ 
حکیم به عصایش تکیه داد و گفت : _ دنبالتون می گشتم.زودتر از این ها منتظرتون بودم.این طور که معلومه گرگ سیاه زودتر از تو به اون جوون رسیده. 
زیر لب گفت : _ آلبرون همیشه مایه دردسره... 
افکار مانند موجی گذرا از ذهنش گذشت.اگر به دست گرگ سیاه افتاده بود پس هنوز جای امیدواری بود.می توانست بدتر این ها باشد. 
_ الان باید چکار کنیم حکیم ارشد؟ 
_ باید یاران قدیمی رو جمع کنیم.وقتشه دست به اقدام نهایی بزنیم.این بار نباید شکست بخوریم.

                                       ************************************************* 
ادموند با دستان بسته در محاصره ی سیاه پوش ها به سمت شمال در حرکت بود.آلبرون با غرور خاصی اسب سیاهش را هی کرد و گفت : _ میدونم اون نویان ابله مغزت رو با مزخرفات پر کرده.ولی باید بدونی اون یه دروغگو و بزدل بیشتر نیست. 
ادموند نگاهی به مردان اطرافش انداخت.همگی چهره های عبوس و گرفته داشتند.از یک طرف نگران آراس بود.نمیدانست زنده مانده یانه.از طرفی دیگر سرگردان بودو نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. 
آلبرون که سکوت مرد جوان را دید گویا فکر او را خوانده بود، گفت : _ نترس زنده می مونه.اون سگ جون تر از این حرفاس.
 ادموند که خونش به جوش آمده بود پرسید : _ نویان به تو چه بدی کرده که انقد ازش متنفری؟ 
آلبرون لبخند تلخی زد و جواب داد : _ اون همه چیزمو ازم گرفت.منو به دشمن فروخت.من سالها گوشه ی یه سلول یخ زده شکنجه شدم و باعث همه ی بدبختیام اون نویان کثافته. 
_ ولی من داستان دیگه ای شنیدم.داستان دو برادر که یکیشون کورکورانه دنبال قدرت بود.دنبال رویای شاه شدن.هر بلایی سرت اومده نتیجه ی اعمالی بوده که خودت مرتکب شدی. 
احساس می کرد پایش را از گلیمش درازتر کرده.اما در آن لحظه آنقدر عصبانی بود که به عواقبش فکر نمیکرد.آلبرون بر خلاف تصور او عصبانی نشد و قهقهه ی بلندی زد و گفت : _ در مورد برادرم چی بهت گفته؟ 
_ میدونم که اون راه درست رو انتخاب کرد. 
آلبرون که عصبانیت در نگاهش پیدا بود ،گفت : _ بهت گفته که عاقبتش چی شد؟گفت که برادرمو مثل گوشت قربونی انداخت جلوی سگای دشمن؟گفت که به خانوادشم رحم نکردن؟ 
بغض گلوی ادموند را فشرد.به خودش نهیب زد ((اون یه دروغگوه،سعی میکنه منو عصبی کنه،داره دروغ می گه)) 
_ خودتو گول نزن بچه.من بهتر از تو این جادوگرای پست فطرتو می شناسم.اونا فقط به فکر خودشونن.برادر من احمق بود که بهشون اعتماد کرد. 
ادموند از کوره در رفت و داد زد: _ حق نداری در مورد پدر من اینطوری حرف بزنی؟ 
آلبرون در چشمان او زل زد و پرسید : _پدرت؟تو کی هستی پسر؟ 
ادموند که خودش را سرزنش می کرد سکوت اختیار کرد و سرش را پایین انداخت.قرار بود این راز را بین خودشان نگه دارند.


آلبرون دندان قروچه ای کرد و گفت : _ هرچی که اونا بهت گفتن دروغه،اینو تو کله ت فرو کن.


اسبش را هی کرد و به جلو تاخت.


با فرا رسیدن شب در میان دشت کنار پشته ای پوشیده از درختان کاج توقف کردند.زندانی را به درختی بستند و خود کنار آتش لم دادند. 
ادموند خنده ی تلخی کرد.دوباره این وضع برایش تکرار شده بود.اما این بار با دفعه قبل فرق میکرد و تفاوتش در این بود که گرگ سیاه دستور داده بود با زندانی بدرفتاری نشود و به او غذا و آب داده شود. 
ماتئو با ظرف غذا نزد ادموند آمد ولی او با دیدن پسرک نوازنده روی زمین تف کرد و با لگد ظرف غذا را دور انداخت. 
_ می دونم در حقت بد کردم، ولی تو از وضع من خبر نداری.مجبور بودم. 
ادموند نگاهی سراسر خشم به چشمان او انداخت و خواست تا می تواند ناسزا بگوید اما از این کار پشیمان شد و سکوت کرد. 
حرکت سایه هایی را در دل شب احساس میکرد.همین که ماتئو دور شد ،تاریکی شب را برای یافتن کورسوی امیدی جستجو کرد. 
صدای زوزه ی گرگ که در دل شب می پیچید،لبخند را روی لب ادموند نشاند...








دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.