آخرین جنگجو _ بیداری اهریمن : فصل بیست و دوم _ دژ سیاه

نویسنده: M_b

ماتئو کز کرده در پناه صخره ای، گذرگاه را زیر نظر داشت. تمامی مسیر منتهی به کوه تاریک زیر نظر دیوها بود که در دسته های چهارنفره در حال گشت زنی بودند و کوچکترین حرکتی را بررسی می کردند.صدای خرخر و بوی تعفنشان جلوتر از خودشان حرکت میکرد.
این پنجمین گروهی بود که در چندروز گذشته به آنها برخورده بودند.همین که دسته عبور کرد،ماتئو از صخره پایین پرید و به سمت ادموند که زیر سایه ی صخره ای منتظر نشسته بود، رفت. 
_ یه گروه دیگه، اینطور که معلومه دارن بیشتر و بیشتر میشن. 
ادموند زیر لب دشنامی داد و گفت : _ با وجود این حیوونا که مثل سگ بو میکشن باید فکری بکنیم.نویان اگه بود حتما نقشه ای می کشید. 
ماتئو لبخندی زد و مشک آب را به دوستش تعارف کرد.

_نگران نباش.یه راهی پیدا میکنیم. 
ادموند زیر سایه دراز کشید.از وقتی وارد کوهستان شده بودند مدام کابوس می دید.همان صدای ترسناک که او را فرا می خواند در سرش می پیچید.نیرویی تاریک را احساس می کرد که دور قلبش چنگ انداخته بود. 
_ چی شده رفیق؟ 
سعی کرد عادی رفتار کند اما حتما رنگ پریده اش واقعیت را لو می داد.جرعه ای آب نوشید و گفت :_ چیزی نیست.نگرانم.یه چیزی اینجا درست نیست. 
_هیچ چیز اینجا درست نیست.چند روزه هیچ حیوونی ندیدیم،تو بگو حتی یه پرنده.سکوت اینجا آدم دیوونه میکنه. 
حرکت در کوره راه ها و بالا رفتن از صخره های نوک تیز و بلند،فرسوده شان کرده بود.ماتئو سرزندگی همیشگی را نداشت و ادموند شجاعتش کمرنگ تر از همیشه بود.کمتر حرف می زدند و تنها راهپیمایی طولانی بود و سختی راه. 
اما روز پنجم بود که قلعه را دیدند.بر فراز قله ی کوهی بلند و تاریک،قلعه ای سیاه با برج و باروهای بلند قرار داشت که دیدنش،پای هر مسافری را سست می کرد.تاچشم ادموند به قلعه افتاد رویایی در ذهنش تداعی شد.  ((ادموند...به سمت من بیا...))

ماتئو دست روی شانه اش گذاشت و پرسید : _ چی شده دوست من؟ 
ادموند به قلعه اشاره کرد و گفت : _ من اینجارو قبلا دیدم.
_ این محاله.تو که گفتی بار اولته میای به این کوهستان. 
_می دونم.توی خواب دیدمش.مطمئنم خودشه. 
ماتئو آب دهانش را فرو داد و پرسید : _ پس اون همه کابوس دیدن و سروصدا توی خواب برای همینه؟ 
ادموند سری به نشانه ی نه تکان داد و گفت : _نه اون یه مسئله ی دیگه س.ولی مطمئنم که خودشه. 
_ حالا باید چکار کنیم؟ 
ادموند نگاهی به اطراف انداخت. _ باید تا شب صبر کنیم.می تونیم قلعه رودور بزنیم.تا کوه راه زیادی باقی نمونده.یه بار نویان داشت به آراس می گفت اگه از هم جدا افتادیم توی دامنه ی کوه کنار چشمه ی آب منتظر بمونه.
ماتئو خنده ای کرد و گفت : _ الان باید اینو بگی؟خوبه.حالا میدونیم دقیقا کجا باید بریم...
با تاریکی هوا وارد گذرگاه شدند.با اینکه همه جا تاریک بود و چشم چشم را نمیدید باز هم ترس از دیده شدن باعث شد سرعتان را بیشتر کنند و با عجله خود را به پناه صخره های آنسو برسانند.مدام نگاه هایی را پشت سر خود احساس میکردند.انگار کسی زیر نظرشان گرفته باشد.سکوت کوهستان هم بر ترسشان اضافه میکرد.
ادموند تاریکی را از نظر گذراند و گفت : _ باید کوه دور بزنیم.خیلی مراقب باش پاتو کجا میزاری.
ماتئو سری تکان داد و پشت سر او به راه افتاد.با وجود دشمن،گذشتن از کوره راه کاری محال بود برای همین مجبور بودند از صخره ها و تخته سنگ ها بالا بروند و این خود دردسر کمی نبود.
_ پس من تو خواب حرف میزنم و ناله میکنم ها؟چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
ماتئو لبخندی زد و جواب داد : _ نگرانت می شدم ولی گفتم اگه لازم باشه خودت میگی وگرنه شاید نخوای من بدونم.
ادموند کنار بوته ی خاری توقف کرد و گفت : _ چیزی واسه گفتن نبود.فقط کابوسه.این قلعه ترسی رو در دلم زنده میکنه که انگار مال خودم نیست.
صدایی ترسناک مانند خرد شدن سنگ بلند شد: _ بایدم بترسی...
دیو سیاه از تاریکی بیرون آمد.ادموند زودتر او را دید.دست به شمشیر برد و فریاد زد : _ دشمن...
ماتئو که نزدیک تر به دیو بود  دشنه اش را کشید ولی دیر شده بود.دیو با دست محکم بر سرش کوبید و جوان نوازنده نقش بر زمین شد.ادموند خواست با دشمن درگیر شود ولی سایه دیگری از تاریکی بیرون پرید و محکم به او تنه زد.بر اثر برخورد از صخره سقوط کرد...
ادموند چشمانش را باز کرد و برای لحظاتی از تاریکی اطرافش گیج و منگ بود.کمی طول کشید تا آنچه را که اتفاق افتاده بود به خاطر  آورد.حتما در این تاریکی نتوانسته بودند او را بیابند ولی در تعقیبش بودند.کورمال کورمال به دنبال شمشیرش گشت و در میان سنگ ها آن را یافت.ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود.
سایه ای مشعل به دست از میان صخره ها نزدیک مشید.خود را گوشه ای پنهان کرد.
_ همین جا افتاده،مطمئنم.
صدای زشت دیگری که مانند کشیدن سنگ روی فلز بود جواب داد : _ باید پیداش کنیم وگرنه رییس پوستمونو قلفتی میکنه.
_ اونم مثل بقیه دوستاش گیر میفته، شک نکن.کسی حریف رییس نمی شه.
نفس ادموند در سینه حبس شد.منظورشان از بقیه دوستان چیز دیگری نمیتوانست باشد.حتما گیر دیوها افتاده بودند.اگر هم غیر از این بود نمی توانست ماتئو را به حال خود رها کند.
در میان تاریکی صبر کرد تا دیوها دور شدند و بی سرو صدا تعقیبشان کرد.شاید کاری احمقانه بود اما باید انجامش می داد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.