در زده شد... طبق معمول محیا بود.
+بیا داخل
محیا خواهر دوقولومه و تنها کسیه که بهش اعتماد دارم و کل زندگیمو رازامو ارزوهامو میدونه... تنها کسیه که سمت منه!
=مهتا خوبی؟
+اره نگران نباش
=بابا همچنان سر حرفشه! مگه نه؟
+مهم نیست... اون کامران دختر بازه....
=اروم بچه خوابیده
+هوففففف...میدونی چیه؟...میخوام....
=نگران نباش... هرچی بگی تا تهش باهاتم
چشمام گرد شد و بغض کردم... ناخوداگاه بود...
اومد بغلم کرد... تو بغلش مث .. گریه کردم...
[پرش زمانی به ۲ روز بعد]
*هشدار: هنوز به زمان حال برنگشتیم...تموم شد میگم خودم.....باتشکر♡
=تو مطمئنی؟خطرناکه
+هراتفاقی بیفته میخوام انجامش بدم... تو شهر هرتم با مردم و مخصوصا خانواده همچین کاری نمیکنن
=اروم باش...بعد از طلاق دادن شوهرت بداخلاق شدیا
+سعی نکن بخندونیتم... یه یادگاری ازش دارم
=ناراضیی مگه؟
+نه کل داراییم تویی و اون
=پس شوهر من چی؟
+راستی اونم میخواد قاطی شه؟
=صددرصد
+خوبه:)
=بهش میگم همه چیزو
+خوشحالم تورو دارم
=هعیییییی بریم تو کارش
+اول بابا
=چشم خانم خانما
+مرسییی
رفتم سراغ دایون که بهش غذا بدم و یونگمینم رفت تا به بابا قضیه رو بگه....
[ویو محیا]
رفتم بالا... خواستم در بزنم که صدای سکوت حکم فرمایی به گوش میرسید
باخونسردی و نفس عمیق در زدم...
=پدر اجازه دارم؟
بعد چند ثانیه گفت بیا که رفتم تو و با صورت قرمز شیما مواجه شدم پوزخندی مخفی زدم و ادامه دادم...