نوای عشق : قسمت سوم: چوپان

نویسنده: Sokute_khamush

نان و کمه، نوعی ماست کیسه ایی را در سفره پیچیدم، صدای مادر که با عصبانیت با چوپان جدید حرف می زد، از حیاط شنیده می شد. صبح زمان دوشیدن شیر گوسفندها، طبق معمول گوسفندها را شمردم، متوجه شدم یک گوسفند کم شده است. گفتم: علی بلند شو باید بریم.
 برادرم با بی میلی بیدار شد. سفره صبحانه هنوز، کنار پنجره پهن بود. کنار در ایستاده بودم و به چهره مرد چوپان نگاه می کردم که در جواب سوال های مادر در مورد گوسفند گمشده اظهار بی اطلاعی می کرد. چهره آفتاب سوخته و چشمان ریزش، در حالی که دست هایش را به سمت صورت مادرم گرفته بود، با عصبانیت صحبت می کرد.
 دست برادرم را از کنار سفره کشیدم، گفتم: علی پاشو داره دعوا میشه. سریع به سمت ایوان هولش دادم و پشتش ایستادم.
 مادر: این مال ها، روزی بچه های صغیرن، مال یتیم خوردن نامردیه!
 چوپان: چه نامردی! گمشدن گوسفند به من مربوط نیست، دستمزد این ماه و باید بدی.
در گوش علی گفتم باید دخالت کنیم تا دعوا بالا نگرفته، علی هم حرف های مرا تکرار کرد و گفت: گوسفند شاید تو مرتع مونده، منم امروز با چوپان میرم شاید پیداش کنیم.
 سفره نان و دست علی دادم. به آرامی گفتم: بگرد دنبال گوسفند، مراقب بقیه گوسفند ها هم باش تا کم نشن، من میرم دنبال دایی تا شب بیاد اینجا.
 بعد از رفتن چوپان و گوسفندها، علی به دنبالشان راه افتاد. مادر هم کمی بعد برای دیدن دایی از خانه بیرون رفت. دم غروب مادر و دایی جهان به همراه علی و گله برگشتند. مادر و دایی در خانه مشغول صحبت بودند. علی گوسفند ها را در آغل جا داده بود، مشغول بستن در آغل بود. گفتم: علی بیا آب بریزم دست و صورتت و بشور، تعریف کن چی شده؟
 علی: تو مرتع گوسفندی جا نمونده بود، دایی و مادر حدود ظهر رسیدن مرتع، قبلش خانه چوپان رفتن اونجا هم گوسفند نبوده، دایی به چوپان دستمزدش را داد. قراره چوپان جدید و دایی بفرسته. تا اون موقع من و تو دوباره باید گله و چرا ببریم.
 علی روی ایوان نشست. کنار پنجره ایستادم تا صحبت مادر و دایی را بشنوم. چند سالی که پدر نبود، هر بار دایی شب را در خانه ما می ماند، تصمیم برای تغییری می گرفتند و روزهای بعد چیزی تغییر می کرد، مثل فروش شترها، فروش خانه پدربزرگ و... این بار معلوم نیست چه چیزی انتظار ما را می کشد.
 مادر: کار باغ و گله، کار مردانه است. بچه ها هنوز کوچیک هستن.
دایی: دهقان باغ و زمین را رسیدگی میکنه فعلا، برای گله هم باید با چوپان سر کنین.
مادر: بعد از فروش ۵۰ تا گوسفند از گله چیزی نمونده که چوپان ها هم گوسفند ببرن .
دایی: قدر مال و صاحب مال می فهمه، دهقان و چوپان دلسوز مال نیستن، فقط روزشون و شب می کنن.
دایی: یا مالت رو خودت جمع کن یا بفروش .
مادر: وقتی بفروشم چطور شکم بچه ها رو سیر کنم، چیزی از دارایی خدا بیامرز نمونده، تا الان گفتی بفروش، فروختم. بعدش چی، وقتی بزرگتر بشن یا وقت عروسی شون چه کنم !
دایی: اگر نفروشی خودت باید وایستی سره مال، مالت و سفت نچسبی یا چوپان می بره یا گرگ. 
دایی: اگر تو یک ده بودیم باز می شد کاری کرد، چوپان ما گله شما رو هم می برد مرتع.
 کنار علی روی ایوان نشستم. به علی گفتم: این بار یا گوسفند ها را می فروشن یا خانه رو می برن ده کناری
 هر دو ناراحت بهم نگاه کردیم علی پرسید: یادته بابا چرا مرد؟
من که جواب این سوال دقیق نمی دانستم. فقط گفتم: مریض شده بود.
 آن شب دایی در خانه ما ماند ولی قبل از طلوع آفتاب رفت. من و علی گله را برای چرا به مرتع بردیم. بیرون روستا، اول سراشیبی دامنه کوه، گله دیگری از سمت ده کناری بالا می آمد. گله بزرگی بود یک مرد و یک پسر جوان به دنبال گوسفندان بودند. همان پسر مو نارنجی.
 بالای تپه که رسیدیم، کنار علی نشستم. گفتم: بیا روی گوسفند ها علامت بزاریم.
 علی: چه علامتی مثلا؟
 من: مثلا زنگوله وصل کنیم مثل شترها که زنگوله داشتن .
علی: این همه زنگوله از کجا بیاریم، بعدش زمانی که بخوان گوسفند و ببرن زنگوله اش و باز می کنن دیگه!
 من: گله های دیگه چی کار می کنن، مثلا اون گله بزرگه چطور گوسفندهاشون و می شناسن.
 علی بدون گفتن چیزی بلند شد و به سمت گله کناری که پایین سراشیبی دامنه بود، رفت، پرسیدم: علی کجا؟
 علی: میرم بپرسم، مراقب گله باش، زود میام.
 حدود ظهر، بعد چند ساعت علی برگشت. سفره نان و باز کردم در حال خوردن، مشغول صحبت شد.
 علی: اون ها پدر و پسرن گله ی چند نفر از اهالی و میارن چرا، برای گوسفندهای هر خانواده یک رنگ روی پشما زدن، رنگ های قالین، گوسفند هاشون سه تا رنگ داشتن اینجوری گوسفند ها رو می شناسن. وقتی داشت برام توضیح می‌داد یک گوسفند بدون رنگ پیدا کردیم، شاید گوسفند ما باشه، قراره امشب موقع پس دادن گوسفند خانواده ها، گوسفند ها رو بشماره. اگر اشتباه نباشه فردا گوسفند ما رو میاره
 با خوشحالی گفتم گوسفند ما پیدا شد، باید ما هم به گوسفندها رنگ بزنیم تا راحت پیداشون کنیم.
 دم غروب به خانه برگشتیم، هنوز هم نمی دانستیم که مادر و دایی چه تصمیمی گرفته بودند. در مورد رنگ زدن گوسفندها و پیدا شدن گوسفند به مادر گفتیم، به امید اینکه چیزی تغییر نکند. 
 صبح، در حال دوشیدن شیر گوسفندان بودم، در چوبی خانه صدا کرد. در را باز کردم پسر جوان لاغر اندام، با موهای نارنجی فر، که تار سیبل های بورش به زحمت در صورتش دیده می شد، با یک گوسفند بدون علامت پشت در بود.
پسر: سلام من احمدم، برای چوپانی آمدم، این گوسفند هم قاطی گله ما شده بود، ماله شماست.
 مادر را صدا کردم، علی هم به دنبالش به حیاط آمد. معلوم شد چوپان جدید که دایی فرستاده بود، از ساکنان ده کناری و پسر مو نارنجی بود. آن روز با رنگ قالی گوسفند ها را علامت گذاری کردیم و گله همراه با پسرک چوپان به سمت مرتع حرکت کردند. علی که دیروز از هم صحبتی با احمد لذت برده بود، با کمال میل به دنبالشان به مرتع رفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.