مدتی بود که از رفت و آمد روس ها در ده خبری نبود. زنان و ودختران روستاها کمی به زندگی قبل و رفت و آمدهایشان برگشته بودند. در طول روز مادر گاهی بیرون می رفت و با دوستان قدیمی و اقوام وقت می گذراند. من که احساس غریبی می کردم و هیچ کس برایم آشنا نبود بیشتر وقتم در خانه می ماندم و پشت در اتاق مکتب می نشستم. صبح ها بعد از رفتن شاگردان به مکتب خانه، پشت در مکتب می نشستم و در نور روز گلدوزی می کردم و به صدای دایی گوش می دادم. گاهی شعر یا متنی که درس میداد، با خود تکرار می کردم. شب ها هم همان جا، به داستان های شاهنامه و اخبار روزنامه ها گوش می کردم.
مکان مورد علاقه من در خانه، پشت در مکتب و گوشه ایوان بود و بیشتر اوقات با ذوق یادگیری درسی از کتاب ها، آنجا می نشستم. دایی اوایل با اخم از کنارم رد می شد. گاهی وسط درس در را باز می کرد تا ببیند هنوز هم پشت در هستم یا نه! گاهی با تشر زدن، کاری به من می سپرد مرا از آنجا دور می کرد. با تمام کارها، ذوق یادگیری و مشق نوشتن در من،هر روز بیشتر و بیشتر از قبل بود. تمام روز به مطالبی که از کتاب ها خوانده می شد و می شنیدم فکر می کردم. سرم پر از کلماتی بود که معنی دقیقی برایم نداشتند اما دلنشین بودند. فکر یادگیری خواندن نوشتن از سرم بیرون نمی رفت.
شب بعد از شاهنامه خوانی، مردان ده از اخبار جدید ده و دنیا حرف میزدند. در دنیا جنگ بود و در ده هم خبرهایی بود. افرادی به اسم دلال، برای خرید آذوقه و دام برای روس ها می آمدند و هر بار هم کسی چیزی به آنها می فروخت. بحث بالا گرفت.
مرد اول: تو این چند ماه، دلال ها بیشتر آذوقه ها و دام های ده و خریدن. اینجور پیش بره به نون شب محتاج می شیم
مرد دوم: در قبال اهالی سود کردن، پول گرفتن. چیزی لازم باشه میریم از شهر می خریم
مرد اول: اگر تو شهرم چیزی نمانده باشه چی! زن و بچه هامون و چطور سیر کنیم؟
دایی دخالت کرد و گفت: باید کاری برای رفتن روس ها کنیم!
بعد از کمی سکوت، صدای پسر جوانی بود که گفت: از ده های اطراف جوان ها گروه مقاومت تشکیل دادن چون ارتش کاری نمی کنه! چند روز جنگیدن و عقب نشینی کردن، می گن ایران بی طرفه! اگر بی طرفی اینه که دشمن تو کشورت زندگی کنه جنگیدن بهتره!
همه ساکت بودند و انگار داشتن به صحبت های جوان فکر می کردند. کسی جرآت تایید حرف های جوان را نداشت! گوشم را به در چسباندم، شاید چیزی بشنوم. در همین حال بودم که علی از پایین پله ها صدایم کرد. راضیه بیا مامان کارت داره
از پلهها پایین رفتم و وارد اتاق نشیمن شدم. مادر کنار چراغ گرد سوز نشسته بود. با دیدن من با دست اشاره کرد جلویش بنشینم و گفت: بشین باهات حرف دارم
من که کم کم نگران شده بودم پرسیدم: چه خبر شده
مادر: تو هنوزم می خوای خوندن یاد بگیری؟
راضیه: آره، چند بار به دایی گفتم ولی گفت نه
چند کاغذ کاهی و قلم را که پشتش پنهان کرده بود جلوی پایم گذاشت و گفت: دایی گفته از فردا بهت یاد میده، دیگه لازم نیست پشت در مکتب بشینی
از شادی می خندیدم و اشک می ریختم! کاغذ و قلم را از زمین برداشتم و گفتم: فردا میرم مکتب؟
مادر با حرکت سر حرفم را تایید کرد. با خوشحالی از جا پریدم و به اتاق دیگر رفتم تا اشک هایم بیشتر شرمنده ام نکند.