فصل اول | پارت¹

شهر پوچی : فصل اول | پارت¹

نویسنده: atiyeh858585

به‌نام‌خدا

دوازده روی یک نیمکتِ خاکستری، روبه‌روی پیاده‌رو نشسته و در چشم‌های شهروندان دنبالِ ذره‌ای احساس می‌گشت.
 توجهش به زنی جلب شد که روی کارتش که به ژاکتش چسبیده شده، شماره‌ی "نود و هشت" نوشته شده بود. چشم‌های آن زن دریغ از ذره‌ای از آن بودند. دوازده بیخیال زن شد و چشم‌هایش را در چشم‌های مردِ مسنی گره زد؛ اما او نیز تهی بود.
دوازده خودش هم نمی‌دانست که چرا به‌دنبالِ احساس می‌گردد! شاید او هم قدمی به آن نزدیک شده.
پیرمردی با فاصله‌‌ای چند سانتی کنارِ دوازده نشست و دستانش را تکیه‌گاهِ عصای خاکستری‌اش کرد و در سکوت به روبه‌رویش زل زد.
دوازده سرش را کج کرد و به پیرمرد نگاه کرد. مردِ سالخورده طوری به روبه‌رویش زل زده بود که انگار پشتِ آن دیوارهای بلند و خاکستریِ سرتاسرِ شهر را می‌بیند!
اما مشکل اینجاست که همه همینطور هستند! نگاه‌های خالی، قدم‌های بی‌جان و یک زندگی مرده در یک شهر خاکستری و خالی از احساس.
اما نکته‌ی مثبت اینجاست که "هفت" اینگونه نیست.
او یک‌ مَردِ بلند قد و چهارشانه‌ایست که سبیل‌های بسیار بزرگی دارد. گاهی دوازده فکر می‌کند ممکن است در سبیل‌های هفت غرق شود! اما به‌راستی اینگونه نیست.
هفت رستوران‌دارِ شهر است و گویی که احساسی را در کنجِ دلش مخفی کرده است. چونکه گه‌گاهی با دوازده درباره‌ی رویاهایی که می‌بیند و رنگ‌هایی که می‌شناسد و بو و مزه‌هایی که به روح جلا می‌بخشند صحبت می‌کند و هر دفعه دوازده می‌گوید:
- بیخیال هفت، من چیزی از حرفات نمی‌فهمم.
هفت برای لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد دوباره داستان رویایی دیگر را از سر می‌گیرد. شاید که رفتارهای عجیبِ دوازده هم بخواطرِ صحبت با هفت است!
پیرمرد سنگینیِ نگاه‌های دخترک را حس کرد‌، سرش را برگرداند و به دخترِ جوان نیم‌نگاهی انداخت و باز به ناکجاآباد خیره شد.
- شماره‌ات چنده پیرمرد؟
پیرمرد سرد و بی‌احساس پاسخ داد:
- چهل و سه.
اما یک‌دفعه با لحنی که برای دوازده ناشناس ماند ادامه داد:
- اما دخترم من رو پدر صدا می‌کرد و همسرم هِنری.
دوازده قطره‌ی آبی را دید که از گوشه چشمِ چهل و سه سرخورد و تا پایین چانه‌اش ادامه پیدا کرد.
کم‌کم رنگ‌هایی که دوازده هیچ‌کدام را نمی‌شناخت از قلب پیرمرد جوانه زدند و کُلِ او را در بر گرفتند.
جوری که انگار از زندانِ خاکستری بودن نجات یافته بودند.
دخترک اطمینان داشت که نگاه خودش پوچ و خالی‌ست اما چیزی در دلش درحال شکوفایی بود، چیزی که همیشه موقع دیدن رنگ‌ها و احساس‌ها در او پدیدار می‌شود.
او منتظرِ ادامه‌ی این نمایش شد. سر چرخاند و نگاهی به نزدیک‌ترین حسگر که درست روبه‌روی آن‌ها بود انداخت.
حسگر به‌خود رنگ گرفت و روشن شد. هفت می‌گوید زمانی که حسگر روشن‌ می‌شود رنگِ قرمز به خود می‌گیرد. 
باز نگاهش را به پیرمرد انداخت. نقطه‌ای به رنگِ قرمز روی پیشانیِ پیرمرد جا خشک کرده بود. دوازده این را هم از صدقه‌سری هفت می‌دانست که آن نقطه نور است، نوری قرمز رنگ.
ثانیه‌ای بعد خون بود که از پیشانی‌ پیرمرد پایین می‌چکید.
چشمان مرد بسته شد و با صورت روی زمین افتاد. دخترک نگاهش فقط و فقط به رنگ‌های لباس و خونِ آن بود. رنگ‌ها به چشمان دوازده انرژی می‌بخشیدند و حسِ عجیبی به تنِ او تزریق می‌کردند.
اما حیف که دقیقه‌ای بعد زمین مانند مرداب تنِ بی‌روحِ پیرمرد را در خود غرق کرد و خون‌های رود مانند او تبخیر شدند و به هوا رفتند و به آن مهِ خاکستری در آسمان پیوستند.
و ثانیه‌ای بعد از محو شدن پیرمرد، حسگر نیز به رنگ خاکستری برگشت و خاموش شد.
دوازده نگاهش را از جای خالیِ پیرمرد برگرداند و از جایش برخاست و به سمتِ رستورانِ هفت به‌راه افتاد. 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.