نامش باران بود..کسی که برای اولین بار در یک خیاطی ملاقاتش کردم..تازه با خانواده ام به این شهر آمده بودم ..برای اندازه گیری فرم به آنجا رفته بودم..بعد از تمام شدن اندازه گیری و تسویه حساب ،دختری وارد خیاطی شد..هم قد و قواره خودم بود..اما کمی هیکل درشت تری نسبت به من که لاغر و کمی ضعیف بودم داشت..دامن خردلی رنگ و بلندی پوشیده بود و تی شرت کمرنگی..موهایش کمی کوتاه بود ..مشکی و فرفری..از آن روز مهرش به دلم نشست..تا آن لحظه چنین حسی به کسی نداشتم..عجیب بود..خیلی عجیب بود..چند وقتی گذشت و مدارس بازگشایی شد..با مادرم به مدرسه جدید رفتیم.. وارد کلاس شدیم که جا خوردم..خیلی شلوغ بود..سی و چند نفر بودند..کلاس قبلی ام فقط شانزده نفر بودیم..و الان رو به رو شدن با این جمعیت کمی نا خوشایند بود..اما روز به روز رابطه ام با آنها بهتر شد.. و همچنین چیز های جدیدی در مورد آن دختر در خیاطی شنیدم..و همچنین اورا میدیدم...اسمش باران بود..در سال های اخیر اخلاق خشن و قلدرانه ای داشته،اما خودش را تغییر داده ..گروهی که با آنها می گردم از این موضوع که من از باران خوشم می آید با خبر اند..و میدانند که دیوانه اش هستم..نگاهش دیوانه وارانه قلبم را زیر و رو میکند.. لبخند ترکیب شده با پوزخند..وقتی به طور اتفاقی با من چشم در چشم میشود..گوش هایم سوت میکشند..حس غریبی از سر تا نوک انگشتانم را فرا میگیرد.. به دلیل نداشتن اعتماد به نفس ..نمیتوانم مثل یک آدم ..درست و عادی یک مکالمه باهاش داشته باشم..لکنت میگیرم و نمیدانم باید چکار کنم..وقتی تصمیم میگیرم با او صحبت کنم..همه دیالوگ هایی که از زنگ اول در مغزم مانند یک پازل کنار هم چیده بودم..از بین میروند.. همه حذف میشوند و ذهنم خالی و پوچ میشود.. لکنت میگیرم و دوست دارم زمین دهان باز کند و من را ببلعد..این طور وقت ها که چه ارض کنم..در بیشتر مواقع زندگی ام احساس نا امیدی میکنم..احساس پوچی و بی خاصیتی..همه مرا بی احساس،دیوار،مجسمه و از این نوع القاب استفاده میکنن..چرا؟..به این دلیل که بجز باران به هیچکس فکر نمیکنم.. هیچکس بجز باران برایم اهمیت ندارد..قدرت درک اطرافیانم را دارم..اما متاسفانه تا حالا کسی موفق به درک احساساتم نشده است..منی که مانند همه دانش آموزان،منتظر روز های تعطیل بودم تا بتوانم کمی استراحت کنم،اما بعد از دیدن باران ،این احساس از بین رفته است..حاضرم هروز و هر شب به مدرسه برم تا فقط زنگ های استراحت بتوانم از دور به صورتش نگاه کنم و آرامش خاصی قلبم را فرا گیرد..اگر روزی به مدرسه نیاید ویا من موفق به دیدنش نشوم،مانند دیوانه هایی که درحال مرگ هستند از داخل خود خوری میکنم ..گاهی که واقعا دلتنگش میشوم، یکی از بچه های گروهمان مرا به بهانه ای جلو در کلاس باران میبرد تا بتوان در لحظه ای از حضورش باخبر شوم و قلبم آرام بگیرد..چند روزی است بچه های گروه میخواهند فرصتی بسازند که من و باران یک مکالمه عادی و روزمره داشته باشیم..واقعا نیازمند کمکشان هستم ..چون هیچ اعتماد به نفسی در مقابل باران ندارم..وقتی خنده اش را میبینم ناخداگاه لبخند بر لبانم مینشیند..وقتی کسی به او توهین میکند،دوست دارم طوی آن فرد را بزنم که نتواند از جایش تکان بخورد..اما حیف که از مرکز توجه بودن متنفرم..آنقدر ذهنم مشغول باران شده است که یادم نمی آید قبل از دیدن او چطور زندگی میکردم و به چه چیزی فکر میکردم..