مدتی طول کشید تا مردم دهکده را بازسازی کنند و در این مدت کدخدا در بستر بیماری بسر می برد. بهار و سرسبزی در غصه و از خود بیگانگی گذشت تا اوایل تابستان فرا رسید.
دراین فصل، کوهستان به اعتدال گرایید. دراین فصل، زمین را فرش سبزی پوشانده بود و جوی ها جاری بود. زندگی جریان داشت و درختان سیب های سرخی به دست داشتند.
کدخدا نیز در اوایل تابستان سر کار برگشت.
آن روز صبحگاهان، کدخدا نفسی عمیق کشید و سپس خواست از درخت باغ خانهاش سیبی را بچیند.
در این حال، فرورتیش گفت:"پدرجان! بگذار من سیب را برایتان بچینم!" سپس با عجله آمد و دیاکو را کنار زد و سیب را برچید و درحالیکه سرش را خم کرده بود به پدرش داد.
_ببینم! چه چیزی باعث شد که تو آن سیب را به من بدهی؟
_به خاطر آنکه شما اخیرا بیمار بوده اید و بسیار حساس شده اید
_خب، اگر یکی از همسایهگان یا اهالی من را در همین حالت ببیند چه می کند؟
_مسلما به احترام کدخدا یا همسایه اش سیب را به شما میدهد
_حالا اگر اهل روستا، شهر یا سرزمین های دیگر باشد
فرورتیش سکوت کرد.
_اگر انزانی ها و شوشی ها واقعا با آشوری ها دشمنند چرا با یکدیگر اینقدر خوب رفتار می کنند و چرا مردمشان دچار کدورت و دشمنی نمیشوند؟ آیا ما باید تا ابد ظلم آن حکومت هارا تحمل کنیم چون از آنها نیستیم؟ چون کمی تیره پوست تر نیستیم؟ چون در کوه ها زندگی می کنیم؟
این موضوع برای فرورتیش بسیار غریب بود:"خب، ما نمیتوانیم با ملل همسایه صلح کنیم!"
_چرا؟
_خب...
***
دیاکو، هرچند وقت یکبار دهکده را ترک می کرد و همواره در اندیشه بود، فقط بدین خاطر که بداند چرا امکان صلح با دیگر مردم، حتی آشنایان و همسایهگان مجاور را ندارد.
یکروز، همراه با صدای در، صدای بلند فریاد و نزاع آمد و کدخدا همراه پسرش در را باز کردند.
پسری کوچک با صدای لرزان گفت:"آقا، وسط خیابان دعوا شده دارند پدرم را می کشند!".
دیاکو فورا خنجرش را برداشت و با دویدن در حالیکه خودرا به در ها می کوبید به خیابان رفت.
مردی که کتی از پوست پلنگ داشت(ثروتمند بود) مردی که کتی از پوست گوسفند داشت(از طبقه ی عام بود) را گرفته و خنجری را بر گردنش نهاده بود.
دیاکو با صدای بلند گفت:"داری چه کار می کنی؟".
مرد مرفه پاسخ داد:"این مردک اسب مرا کشته، باید حالش جا بیاید!".
_او بچه دارد. در ضمن، اگر او را بکشی اسبت زنده میشود؟
در این حال دستان مرد ثروتمند از شدت اضطراب به لرزه افتاد و کسی ندانست چه شد که خنجر به دل قاتل اسب فرو رفت.
_پدر!
***
بعد از این اتفاق به دستور دیاکو مرد مرفه کشته شد. این نخستین بار بود که قاضی دستور داده بود کسی را مجازات کنند.
بعداز این حادثه شرایط تغییر نکرد و بدبختی همچنان در سرزمین کوتی ها جریان داشت.
تا آنکه خبری عجیب همه جا پیچید...