دراین کوه سپید و روحوار، بنظر نمیرسد مردمان نیز چندان به زنده ها شبیه باشند.
این کوه در جامه ی سپید برف غرق است و مردمش نیز بدین سردی و بی روحی خو گرفته اند.
مردمان این کوهستان که برخی به آنان لقب کوتی(کوه نشین) را داده اند، مردمانی اند سپید پوست و البته پوست کلفت که کت های چرمین به تن می اندازند و در کوه ها به شیوه کوچ نشینی زندگی می کنند. البته چون این شیوه ی زندگی در کوه های سرد بسیار دشوار بود، این مردمان به آرامی دهکده هایی می ساختند و در جای خود ساکن میشدند.
***
از پشت تپه ی سپید، دو سایه سیاه پدیدار شدند. این دو مرد هرگز به کوتی ها شبیه نبودند، بلکه با توجه به پوست تیره و موهای فر خود مسلما از جایی گرم آمده بودند. برخلاف این کوه، مناطق مجاور بسیار گرم و کم ارتفاع اند.
سایه ی اولی، مردی بود لاغراندام که جای چاقویی نیز بر چهره اش دیده میشد و جامه ای سبز رنگ به تن داشت. مرد اولی پشت سرش را نگاه کرد:《مطمئنم مارا گم کرده اند!》
_خب، حالا می توانی بگویی کجا باید برویم؟
_هر سمتی بجز آن راهی که از آن آمده ایم!
_ما وقتی برای شوخی کردن نداریم! مگر نگفتی راه را بلدی؟
_بله!راه آشور نه جای دیگر!
_شوخی می کنی، اما قرار نبود مارا به آشور ببری!
_ اما ما باید فرار می کردیم! این تنها راه چاره بود!
_خوب است! حالا یا کوتی ها سر مارا می برند یا آشوری ها مارا مجازات می کنند! شاید هم خوراک حیوانات شدیم!
دراین حین، صدایی ناآشنا و مردانه به گوش رسید.
مرد دومی، مردی بود تنومند که جامه ای کهنه به تن داشت:《اینان چقدر حلال زاده اند، همین یک دقیقه قبل گفتم کوتی!》
_واقعا چیز جالبی است!
سپس با سرعت تپه را دور زدند و به سوی تپه ی بعدی گریختند.
مرد کوتی درحالیکه رمه را هدایت می کرد با صدای بلند به زبانی غریب آواز می خواند.
بنظر نمیرسید خیلی سن داشته باشد، گویا تنها پانزده سال داشت.
مردان از دور نظارهگر آن جوانک شدند.
دیری نپائید که یکی از مردان گفت:"آیا احساس گرسنگی نمی کنی؟"
_مجبوریم تحمل کنیم.
_اما مگر نمی بینی، اگر او گوسفندان را ببرد سر ما بی کلاه می ماند! اگر قرار باشد از سرما و گرسنگی بمیریم دیگر فرار کردن به چه دردمان می خورد؟
***
جوانک درحالیکه به ده بازمی گشت دو مرد تیره پوست را با طناب بسته بود.
به نخستین فردی که رسید گفت:"نگاه کنید چه آوردم!"
_اینها که هستند؟
_این دو وحشی می خواستند گوسفندان را بدزدند!
مرد به آن دو نگاه کرد و بعد بی تفاوت از آنجا رفت.
جوانک منتظر ایستاد.
آنگاه مرد همراه فردی که کتی از موست پلنگ پوشیده بود و کلاهی نمدین داشت بازگشت.
با توجه به زینت ها و کت پلنگی اش، او کدخدای دهکده بود.
_سلام استاد! بااین دو مرد چه کنیم؟
کدخدا اخم کرد و گفت:"ببرید و در خانه ای حبس کنید تا ببینم چه بر سرشان می آورم! اخیرا رابطه ی خوبی بااین شیاطین ندارم!"
***
دو مرد نمی توانستند متوجه شوند که کدخدا چه گفت، به هرحال آنان برای مدتی طولانی در اتاقی حبس شدند. این اتاقک مانند دیگر خانه های دهکده ی کوچک از خشت ساخته شده بود و پنجره ای نداشت.
مرد تنومند گفت:"ببینم، متوجه شدی چی شد؟چه کار دارند می کنند؟"
_مسلما سرمان را می کنند و پرت می زنند!
در چنین شرایطی در وا شد و جوانک دو ظرف گوشت پخته را مقابل زندانیان قرار داد و فورا در اتاقک را بست.
_ببینم، متوجه شدی چه شد؟
_خب غذا مقابل ماست. فقط دستانمان را بسته اند!
***
افکار زیادی به ذهن دو مرد خطور می کرد:"قرار است کشته شوند؟قرار است آزاد شوند؟آیا باید با دیدن مکرر غذا مجازات شوند؟ آیا باید آنجا بپوسند؟"
وقتیکه آنان اسیر شدند ظهر بود. اما بار بعدی که در باز شد، صبح شده بود.
این بار جوانک و مرد دیگری آن دو را گرفتند و نزد کدخدا بردند و کتی چرمی مانند مردم خودشان به آنان دادند. کدخدا با لهجه ای دست و پا شکسته به زبان خود زندانیان گفت:"شما...ببریم...انزانشوشونکا!" زندانیان متوجه آنچه او می گفت نشدند، اما واپسین کلمه ای که شنیدند نام میهنشان، انزانشوشونکا بود.
سپس ارابه ای آمد و جوانک و مردی که روز قبل دیده بودند آنان را سوار کالسکه کردند.
***
مرد همراه کدخدا از او پرسید:پدر، چرا آزادشان کردید؟
_خب فَرَوَرتیش، اگر آنهارا به انزانی ها و شوشی ها پس بدهیم بهتر است، چون آن موقع می توانیم معاهده ای انجام دهیم و در نتیجه از حمله ی مجدد و غارت شدن دوباره جلوگیری کنیم.
_مطمئنید عهد آنان قابل اتکا است؟
کدخدا دیااُکو سکوت کرد.
***
بعد از یک هفته، نامه ای که بر روی چرم نگاشته شده بود بدست کدخدا دیااُکو رسید. براساس این نامه، شاه انزانشوشونکا در طی جنگ هایی که با آشوری های آن سوی کوهستان داشت به روستای کوتیان حمله نمی کرد.
***
نخستین روز شاد بهاری، با واقعه ای ناخوشایند آغاز شد. اما بنظر نمی رسید این واقعه آنقدر ها هم غیرمنتظره بوده باشد، چون گروهی از روستائیان با کمان و گروهی پشت تپه ها با شمشیر آماده بودند تا با دشمنی وارد جنگ شوند!.
دراین زمان کدخدا که خود نیز آماده ی نبرد بود به گروهی کوچک گفت:"بروید و از روستای دیگر کمک بیاورید!".
***
هنگامیکه گروه کوچک به روستای دیگری رسید، آن را خالی از سکنه یافت.
_ببینم، آن ها کجا هستند؟
ناگهان صدایی گفت:"دنبال ما می گردید؟"
روستائیان دیگر درحالیکه چماق بدست گرفته بودند به آنان نگاه می کردند
***
وقتی از روستای مجاور باز گشت، روستای خودش ویران شده بود و مدت ها بود که سربازان انزانی و شوشی از آنجا رفته بودند.
در چنین شرایطی فرورتیش نزد نماینده آمد و گفت:"کمک آوردید؟"
_مسئله همینجاست، که نیروهای کمکی خودشان با ما دشمنند!
فرورتیش سعی کرد تمام گروه را پیدا کند:"بقیه کجایند؟"
_روستائیان روستای مجاور همهشان را کشتند!
_چطور ممکن است!
***
کدخدا با صدای بلند پرسید:"چه اتفاقی افتاد؟"
_وقتی به دهکده رسیدیم فکر کردیم پیش از ما آمده اند تا به شما کمک کنند، اما بعد دنبالمان افتادند و با گرز و چماق همهمان را هلاک کردند! فقط من فرار کردم!
دیااُکو از شدت غم شکست سهمگینی که خورده بود دچار بی قراری شده بود و دائما می لرزید.
_چرا اینکار را کردند؟
_چون چندی پیش بین گروهی از ما و گروهی از آنان بر سر زنی جنگ شده بود!
_بخاطر یک زن؟
_فقط بخاطر یک زن!
در چنین حالی دیاکو به لرزه افتاد و گفت:"بخاطر..." و از حال رفت.