از دور سایه ی مادرش را دید که بر روی چمن های باغ ، افتاده است . بوی نارنج هوا را دربر گرفته بود و با هر قدم که بر میداشت ، نام مادرش را بر زبان می آورد . شروع کرد به دویدن به سمت مادرش ، دلتنگش بود و خواستار نگاه پر مهر او بود . به مادر نزدیک شد ؛ اشک شوق لحظه ای چشمان درخشانش را تار کرد . چشمان خیسش را پاک کرد تا مادر را در آغوش بگیرد و بگویید که سه سال چگونه گذشت. مادر را در آغوش کشید ؛ اما بغل مادرش آغوشی نبود که انتظار داشت ، تا اینکه چشمانش را باز کرد و مادر را درحال محو شدن در آغوشش دید . شروع کرد به گریه کردن ، دستش را دراز کرد تا لباس مادر را بگیرد و نگذارد که او دور شود . اما او کاملا محو شد و دختر را تنها گذاشت .
از خواب پرید ، چشمان خیسش را پاک کرد و در محلفه ی چرک و کثیفش به خود پیچید . درد عظیمی داشت که پس از مرگ مادرش سه سال کابوس آن را میدید . درد عمیقی که ساعت چهار صبح در تیمارستان بیدارش کرده بود . این خیلی سنگین بود ، چون تاکنون تمامی درد هایش مانند : زمین خوردن یا افتادن از درخت ، ردی از خودشان داشتند . اما این را هرگز نمیشد دید . گاهی چیز ها را باید حس کرد ، اما غم را هم میتوان چشید ؛ هنوز طعم این غم زیادی تلخ بود .
بعد از مرگ مادرش ، دیوانه شد یا حداقل دیگران اینطور میگویند . نمیتوانست خشمش را کنترل کند و زود از کوره در میرفت . بی جهت گریه میکرد و به طور مرموزی ساکت بود .
بار دیگر در تخت خوابش خودش را جمع کرد تا خوابش ببرد ، اما نمی توانست بخوابد . روی تخت نشست و به بیست و پنج تخت در سالن نگاه کرد ، تمام آنها معمولی بودند و ساکت . اما در بیرون از آن در ، آن ها را دیوانه می خواندند و غیر معمول میدانستند . بلند شد و پشت تخت قراضه ای که با هر تکان خوردن صدای جیغ میدهد ، را نگاه کرد . با ناخن های بلندی که زیرش چرک و کثیفی بود ، خط دیگری بر روی دیوار کشید . با این خط میشود دویست و هفتاد و دومین باری که این خواب را دیده بود . و همینطور دویست و نود و چهار بار هم خواب لحظه ای را دید که پدرش ، کسی که به او اطمینان داشت و به گفته ی مادر تکیه گاه دختر بود ، دختر را به دست ماموران تیمارستان داد . همیشه فکر میکرد پدر ، آدم خوبی است . اما درست روز بعد از فوت مادرش با زنی جوان ازدواج کرد و دختر را به تیمارستان انتقال داد.
دختر در طول این سه سالی که در اینجا به سر میبرد ، خیلی درد ها کشید . از صبح که با صدای ناقوس بیدار میشود ، مانند حیوانات از آنها کارمیکشند .
دیگر تحملش سخت است ، تا امشب هر شب آرزوی مرگ میکرد اما دیگر این آرزو نبود . کاری بود که باید انجام شود به هر قیمتی . دیگر در این دنیای فانی چیزی مهم نبود و ارزش زنده ماندن نداشت . زنده بماند که خواب هایش را بشمارد ؟ یا زنده بماند که مانند دام ها کار کند؟ .
بدون صدا کفش هایش که آنقدر کثیف بودند که از رنگ آبی روشن به قهوه ای تغییر کرده بود را پوشید و با قدم هایی آرام سالن را ترک کرد . باید از جلوی در اتاق نگهبان رد میشد ؛ کفپوش های زمین که میتوان گفت صد ها سال پیش آنها را عوض کرده اند زیر پا هایش صدا می کرد .
از در اتاق رد شد و چند پله تا سقف شیب دار تیمارستان فاصله داشت . تصمیم گرفت پله ها را بشمارد تا به بالا برسد . سی و هشت پله را بالا آمد و به ناقوس رسید که در انتهای سقف شیب دار بود .
با احتیاط به لبه ی سقف رسید و دستانش را باز کرد. نسیم خنکی می وزید و باد لا به لای مو هایش تاب می خورد . زیر لب آواز می خواند . همان ترانه ای که در کودکی مادرش به او یاد میداد. سپس ترانه را تمام کرد و از ته دل پدرش را ، همسر پدرش را ، ماموران تیمارستان را ، نگهبان را ، و در آخر دنیا را بخشید . چند ثانیه بین زمین و آسمان بود . صدای گنجشک میآمد . و آفتاب کم کم طلوع میکرد ، منظره ی زیبایی بود اگر در حال جان دادن نباشید . نفسش را به داخل کشید و صدای اولین برخورد ناقوس ؛ آخرین صدای تمام عمرش بود . وقتی روی زمین سرد افتاد ، قطره ای اشک گونه اش را خیس کرد و تمام خاطراتش را تا کنون به یاد آورد حتی زمان بخشیدن دنیا را .