دخترکیمعمولیباسرنوشتیپیچیده : پارتاول
2
5
1
2
ده دی ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج بود من تازه از کانادا برگشته بودم پدرم در وزارت امور خارجه ایران کار می کرد و ما مجبور بودیم به سفرهای زیادی برویم وقتی شش ماه هم بود به فرانسه رفتیم و بعد از ده سال به پاکستان رفتیم حدودا یک سال آن جا بودیم و سپس به کانادا رفتیم آن موقع یازده سالم بود و وقتی برگشتیم من پانزده سال سن داشتم خیلی برایم سخت بود وسط سال تحصیلی از یک کشور خارجی و یک مدرسه ای که چهار سال در آن درس خوانده بودم به مدرسه ایرانی که کاملا برایم غریب بود بروم با همه احساس غریبی می کردم روز اول زنگ اول به دفتر مشاورمان خانم ساجدی رفتم.
او برایم تمام قوانین را توضیح داد و یک امتحان شفاهی کوتاه از من گرفت تا کاملا مطمئن شود که من بر روی درس ها مسلطم. او بسیار از من خوشش آمد.
زنگ دوم که ریاضی داشتیم مرا به کلاس برد و به بچه ها من را معرفی کرد.
_ بچه ها یک همکلاسی جدید دارید اسمش ریحانه و فامیلی اش بابایی است امیدوارم از او به خوبی استقبال کنید.
بچه ها همه به من خوشآمد گفتند .اما همه شان به جز یک یک دختر که از چهره اش می توانستم بفهمم قلب مهربانی دارد نگاه بدی به من می کردند.