آماندا در شب تولدش، در حالی که به سمت خانه میرفت، احساس کرد مردی سیاهپوش او را تعقیب میکند. سعی کرد بیاعتنا باشد، اما حس سنگین نگاه مرد همچنان بر دوشش بود. ناگهان دستی سرد و نیرومند مچش را از پشت گرفت. با قلبی تپنده برگشت و با همان مرد روبهرو شد.
کلمات در گلویش گیر کرده بودند. مرد با لحنی مرموز گفت: «باید با من بیایی. تو را پیش پدرت میبرم.»
آماندا سعی کرد خودش را جمع کند و با صدایی لرزان پاسخ داد: «فکر کنم اشتباه گرفتهاید، آقا. من شما را نمیشناسم. لطفاً دستم را ول کنید.»
اما هرچه تقلا کرد، فایدهای نداشت. دست مرد مانند فولاد محکم بود. «نه، اشتباه نگرفتهام.» مرد با نگاه نافذش مستقیماً در چشمان آماندا خیره شد، و ناگهان همهچیز در تاریکی فرو رفت...
وقتی چشمهایش را باز کرد، در اتاقی سرد و تاریک بود. نفسش تند شده بود و ذهنش درگیر هزاران سؤال. به سمت پنجره دوید و فریاد زد: «کمک! کسی منو نجات بده!»
صدای قدمهایی که به سویش میآمد، او را به عقب راند. مرد سیاهپوش وارد شد، اما آماندا این بار به جای ترس، حمله کرد. مرد بهآسانی دستانش را گرفت و با لحنی آرام گفت: «آرام باش، نمیخواهم به تو آسیبی برسانم.»
همان لحظه، دو نفر دیگر وارد شدند. مردی بلندقد و قدرتمند با زرهی سنگین و شنلی قرمز، و زنی با موهای سیاه بلند که همچون سایهای روی زمین میلغزید. آماندا به وحشت افتاد و با صدایی لرزان گفت: «از من چی میخواین؟ به خدا قسم ولم کنید! قول میدم به کسی چیزی نگم!»
مرد خندید، صدایش پرطنین و مطمئن بود. «متأسفم که اینطور تو را آوردم، اما... من جیمز هستم، پادشاه سرزمین نیکولاس، و این بانو همسرم فیونا است.»آماندا هنوز در شک بود و کلمات مرد سیاه پوش در ذهنش می چرخید اما هیچ منطقی برای آنچه اتفاق افتاده بود، نمی یافت . جیمز در مقابلش ایستاد نگاه عمیق و پر صلابت بود . و با لحنی آرام اما محکم گفت:
قبل از آنکه توضیح بدم چیزی را باید ببینی .
با حرکتی آهسته دستانش را بالا آورد . و در یک لحظه دندان هایش کشیده شدند تیز و براق . چهره اش تغییر کرد رنگ چشمانش تیره تر شد و ناخن هایش همچون پنجه های موجودی ماورایی کشیده شدند .
من انسان نیستم آماندا . من یک خون آشامم .
قلب آماندا فرو ریخت همه چیز در ذهنش به هم پیچید . عقب رفت نفسش سنگین شد . اما جیمز اجازه نداد لحظه ای مکالمه قطع شود .
این فقط شروع ماجراست حقیقتی که سال ها از تو پنهان کردم حالا باید آشکار شود . تو .... دختر من هستی آماندا .
آماندا حس کرد چیزی درونش فرو میریزد. نگاهش میان دندان های خون آشامی جمیز و نگاه نافذش گشت . سعی کرد پاسخ دهد . اما کلمات در گلویش گیر کردند .
- دختر ....تو ؟
جیمز سرش را به نشانه تایید تکان داد . صدایش آرام اما مطمئن بود .
سال ها پیش سرنوشت سرزمین نیکولاس با یک پیشگویی تغییر کرد. پیشگویی گفت که دختری از خون خانواده سلطنتی خون آشام ها به دنیا خواهد آمد که ناجی سرزمین خواهد شد از همان لحظه خطر برای تو آغاز شد موجودات شیطانی و اهریمن ها به دنبال تو بودند تا قبل از این که قدرت هایت فعال شود تو را نابود کنند. وقتی که به دنیا آمدی همه از حضور تو آگاه شدند و مصمم به نابودی تو شدند .
آماندا حس کرد نفسش در سینه اش حبس شده است همه چیز مانند قطعه های پازلی در ذهنش چیده می شد. اما هنوز نمیتوانست باور کند .
جیمز ادامه داد : برای محافظت از تو مجبور شدم تورا به زمین بیاورم جای تو را با یک نوزاد انسان عوض کردم و طلسمی روی تو اجرا کردم که تا 25 سالگی قدرت هایت فعال نشود. آن کودک را با خود بردم و اول از همه او را به خون آشام تبدیل کردم و به همه نشان دادم که یک نوزاد عادی ست و هیچ قدرتی ندارد .... اما تو از خون سلطنتی هستی و اکنون زمان آن رسیده است که سرنوشتت را بپذیری .
آماندا حس کرد دنیایش زیر و رو شده . خون در رگ هایش میجوشید، پوستش داغ شده بود و قلبش از وحشت میلرزید .
- نه .. امکان نداره این نمیتونه درست باشه .
اما جیمز جلو آمد و دستانش را روی شانه های آماندا گذاشت و با صدایی آرام گفت: قدرتت بیدار شده دخترم تو دیگر انسان نیستی .
در همان لحظه آماندا حس کرد حواسش تیز تر شده صدای جریان خون اطرافش را میشنید . نفس های جیمز را حس میکرد انگار تمام جهان تغییر کرده بود وحشتی در وجودش شعله ور شد، دستانش را سمت دهانش برد دندان هایش کشیده تر شده بودند. نفسش بند آمد و قبل از اینکه بتواند حرفی بزند فریاد زد : نه نه نمیخواهم من نمیخواهم این طوری باشم .
جیمز جلو تر آمد و محکم او را در اغوش گرفت و گفت : میدانم سخت است اما تو تنها کسی هستی که میتواند این سرنوشت را رقم بزند. به خونه خوش اومدی دخترم .
آماندا میان وحشت و ناباوری گیر افتاده بود این دیگر فقط یک داستان نبود بلکه واقعیتی بود که باید با آن رو به رو میشد ....