قسمت 1

شلیک

نویسنده: Mokhtar_Hesami

در دامنه‌های کوه‌های زاگرس، جایی که بلوط‌ها سایه‌ای خنک بر زمین می‌افکندند و باد، بوی خاک و چوب سوخته را در کوچه‌های روستا می‌پراکند، کاک رحیم با تیشه و اره‌ و ابزارهای ساده دیگری که داشت، تنه‌های خشکیده درختان را به آثاری زیبا و دلربا تبدیل می‌کرد. نجار نبود، اما از تنه‌های گردو و بلوط، کاسه‌های چوبی زیبا، دسته‌های چاقو و صنایع دستی چوبی هنرمندانه‌ای می‌ساخت که انگار روح درخت در آن‌ها دمیده شده بود. نجار کارکشته روستا، استاد غفور، بارها با حسرت گفته بود: «کاک رحیم، تو با چوب شعر می‌گویی، ولی من فقط تخته می‌برم.» زمستان که از راه می‌رسید و برف، دامنه‌ها را سپیدپوش می‌کرد، کاک رحیم مانند دیگر باغبانان و کشاورزان، به داخل روستا کوچ می‌کرد. در آن روزگار، مردان روستا شب‌های بلند را با شب‌نشینی، بازی‌های گروهی و گپ‌وگفت در چایخانه پایین آبادی پر می‌کردند. اما کاک رحیم گوشه‌ای دنج در خانه گلی‌اش، کنار بخاری هیزمی می‌نشست و با چوب‌های خشکیده، اشیای زینتی می‌تراشید که گویی هر کدام قصه‌ای از دل کوهستان داشتند.
روزی از روزهای سرد دی‌ماه، دوست قدیمی‌اش، کاک تحسین، از روستای دوردستشان آمد. تفنگی ته‌پُر با قنداق شکسته در دست داشت. پس از سلام و احوالپرسی، با لبخندی محجوب گفت: «کاک رحیم، این یک تفنگ معمولی نیست. یادگار مرحوم پدرم است. چند روز پیش از دستم افتاد و چوبش شکست. در این حوالی، هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند چوب تازه‌ای برایش بسازد.» کاک رحیم ابرو بالا انداخت و با تردید گفت: «من تا حالا قنداق تفنگ نساخته‌ام، کاک تحسین. این کار، تجربه می‌خواهد.» اما کاک تحسین پافشاری کرد و گفت: «تو می‌توانی، کاک رحیم. من به توانایی تو اعتماد کامل دارم.» کاک رحیم با اکراه پذیرفت. چوب بلوطی از انبارش برداشت، قنداق شکسته را از لوله جدا کرد و با دقت آن را ورانداز کرد. بر روی زیرانداز چرمی نشست و شروع به تراشیدن کرد. انگشتانش با چوب یکی شده بودند. تا غروب، قنداقی نو آماده بود، خوش‌تراش و محکم، که حتی از اصل هم زیباتر به نظر می‌آمد. کاک تحسین از شوق فریاد زد: «کاک رحیم، این دیگر تفنگ نیست، یک تحفه بسیار ارزشمند است!» شب را در خانه کاک رحیم ماند و سپیده‌دم، پس از نماز صبح، با کاک رحیم خداحافظی کرد و به روستای خود بازگشت.
حمید، پسر ده‌ساله کاک رحیم، قنداق شکسته را برداشت، بندی به آن بست و به دوش انداخت. با پوستین دورنگ سفید و قهوه‌ای روشن و کلاه پشمی‌اش، ادای تفنگچی‌ها را درمی‌آورد. روزها به پشت‌بام می‌رفت، قدم می‌زد و به رهگذران کوچه چشم می‌دوخت. مردم با لبخند به او نگاه می‌کردند، گمان می‌بردند تفنگ واقعی به دوش دارد و لوله‌اش پشت پوستین پنهان است.
یک روز، صدای ضربه‌ای محکم به در خانه به گوش رسید. کاک رحیم در را گشود. دو تفنگچی اسب‌سوار، با چهره‌هایی سرد و عبوس، پشت در ایستاده بودند. حمید از پشت‌بام، پدرش را در حیاط و تفنگچی‌ها را پشت دیوار گلی می‌دید. یکی از آن‌ها، با صدایی خشن و گرفته، پرسید: «تو کاک رحیمی؟» کاک رحیم با آرامش همیشگی‌اش پاسخ داد: «بله، بفرمایید.» تفنگچی دیگر، با چشمانی تنگ‌شده، گفت: «از کی برای دشمنان خان بزرگ تفنگ درست می‌کنی؟» کاک رحیم، گیج و مبهوت، گفت: «منظورتان را نمی‌فهمم.» تفنگچی فریاد کشید: «خودت را به نفهمی نزن! آن روز که قنداق تفنگ آن آدم‌کش را ساختی، حکم مرگ خودت را امضا کردی. پیش از این‌که مغزش را متلاشی کنیم، اعتراف کرد که تو همدستش بودی. مردک قصد جان خان بزرگ را داشت.» کاک رحیم خواست چیزی بگوید، اما پیش از آن‌که کلمه‌ای از دهانش بیرون بیاید، تفنگچی دوم، تفنگ ته‌پُر را به سمت کاک رحیم گرفت و صاف به پیشانی‌اش شلیک کرد. با صدای شلیک، دود سفیدی از لوله ته‌پُر به هوا خواست و مغز کاک رحیم بر دیوار گلی حیاط پاشید و بدنش چون درختی که ریشه‌اش را بریده باشند، بر زمین افتاد.
حمید، که شاهد این صحنه بود، بر پشت‌بام زانو زد. چشمانش سیاهی رفت. کف سفیدی از دهانش جاری شد و بدنش به لرزه افتاد. دندان‌هایش به هم قفل شدند و نفسش بند آمد. همسایه‌ها با صدای شلیک، از خانه‌هایشان بیرون پریدند. جنازه کاک رحیم را دیدند و حمید را که در پشت‌بام تشنج کرده بود. یکی از تفنگچی‌ها فریاد زد: «این سزای کسی است که بخواهد به جناب خان خیانت کند!» و سپس با اسب‌هایشان تاختند و رفتند.
همسایه‌ها به روی حمید آب پاشیدند. پس از دقایقی، چشمانش را باز کرد، اما دیگر آن حمید نبود. نگاهش تهی شده بود، نه می‌خندید، نه گریه می‌کرد. صبح‌ها از خانه بیرون می‌زد و غروب بازمی‌گشت، بی‌آن‌که کلمه‌ای بر زبان بیاورد. مردم کم‌کم به سکوتش عادت کردند. می‌گفتند: «بیچاره حمید عقلش را از دست داده و کامل دیوانه شده.»در گوشه‌ای از خانه، تفنگ سرپُر قدیمی کاک رحیم روی دیوار آویزان بود. کاک رحیم هرگز با آن شلیک نکرده بود. این تفنگ بیشتر یادگار پدری‌اش بود تا ابزاری برای شکار. یک روز، حمید آن را از دیوار پایین آورد. با دستمالی سفید، تمیزش کرد و آن را برق انداخت. از آن پس، هرجا می‌رفت، تفنگ را با خود می‌برد و گاهی تکه‌ای پارچه در لوله بلند آن می‌گذاشت و با سنبه مشغول کوبیدنش می‌شد. مردم با تمسخر می‌گفتند: «حمید با این ساچمه‌زن قدیمی چه می‌خواهد بکند؟ چه با حرص آن را می‌کوبد. انگار برای شکار خرس آماده می‌شود!» روزی چند جوان در کوچه سر به سرش گذاشتند و به او گیر دادند که: «حمید، این تفنگ زهوار دررفته به چه کارت می‌آید؟» حمید، که پس از مرگ پدرش لب از لب باز نکرده بود، ناگهان با صدایی بم و خش‌دار گفت: «تفنگی شلیک می‌کنم که صدایش در منطقه بپیچد.» جوان‌ها از ابهت صدایش جا خوردند، اما سپس خندیدند. یکی گفت: «ساچمه‌زن که صدای چندانی ندارد!» دیگری افزود: «ما فکر می‌کردیم این دیوانه نمی‌تواند حرف بزند. چه شد که یک‌دفعه زبان درآورد!»
پنج سال گذشت. حمید حالا جوانی پانزده‌ساله بود، تنومند و قدبلند، با موهایی ژولیده و چشمانی که انگار رازی تاریک را در خود پنهان کرده بودند. شهرت دیوانگی‌اش تا روستاهای دوردست پیچیده بود. اما در آن چشم‌های خاموش، آتشی می‌سوخت که کسی جز خودش از آن خبر نداشت. روزی خبر رسید که خان بزرگ، ارباب مقتدر منطقه، مردی که نامش لرزه بر اندام رعایا می‌انداخت، برای سرکشی به روستاها می‌آید. جنب و جوشی در روستا به راه افتاد. مردم از ترس تفنگچی‌ها و خبرچین‌های خان، لباس‌های نو پوشیدند، کوچه‌ها را آب و جارو کردند و برای استقبال آماده شدند. کاک رحیم یکی از معدود کسانی بود که هرگز زیر بار چنین آداب و رسوم ستمگرانه‌ای نرفته بود، اما حالا دیگر نبود تا شاهد این نابرابری‌ها باشد.
سپیده‌دم روز موعود، خان با کاروانی از تفنگچی‌ها و خدمه وارد روستا شد. اسبش، سیاه و بلندبالا، با زین زربافت آراسته بود. مردم در دو سوی کوچه صف کشیده بودند. خان با لباس‌های فاخر، چشمان تیزبینش را بر جمعیت چرخاند. حمید، با پوستین کهنه و تفنگ ساچمه‌زن به دوش، در میان جمعیت می‌چرخید. کسی به او توجهی نداشت؛ همه می‌دانستند پسر دیوانه‌ای است که آزارش به مورچه هم نمی‌رسد. ناگهان حمید به سمت خان گام برداشت. خان، که از دیدن این جوان تنومند با لباس‌های مندرس و تفنگی قدیمی متعجب شده بود، پرسید: «این جوانک کیست؟» یکی از همراهان گفت: «قربان، می‌گویند دیوانه‌ای بی‌آزار است. اجازه بفرمایید او را جلوی چشمتان دور کنیم.» خان که از سرگرمی‌های کوچک لذت می‌برد، گفت: «بگذارید باشد. دیوانه‌ها گاهی قصه‌های جالبی دارند.» حمید به خان نزدیک‌تر شد. نگاهش به او دوخته بود، گویی تمام جهان در چشمان خان خلاصه شده بود. به چهار قدمی او که رسید، دست چپش را روی سینه گذاشت و به حالت احترام خم شد. مردم با شگفتی به او نگاه کردند. یکی زیر لب گفت: «این دیوانه کی و کجا چنین آدابی یاد گرفته؟»
در چشم‌برهم‌زدنی، حمید تفنگ را از شانه‌اش پایین کشید، لوله را به سمت خان گرفت و ماشه را چکاند. صدای شلیک چون رعد در کوهستان پیچید. دود و آتش از لوله تفنگ برخاست و مغز خان بر چوخه و رانک سفید مردی که پشت سرش ایستاده بود پاشید. جنازه خان از اسب بر زمین غلتید. فریاد و هراس، چون موجی در جمعیت پخش شد. تفنگچی‌ها دست به تفنگ بردند، اما حمید چون شبحی در باد، در لابه‌لای مردم گم شد. هیچ‌کس ندید کجا رفت، انگار کوهستان او را بلعیده بود. روزها گذشت و حمید دیگر دیده نشد. برخی می‌گفتند به غارهای کوهستان پناه برده است. اما در شب‌های سرد زمستان، وقتی باد در شاخه‌های بلوط زوزه می‌کشید، پیرمردهای چایخانه زیر لب زمزمه می‌کردند: «حمید دیوانه نبود. تفنگی شلیک کرد که نه صدایش، بلکه آوازه‌اش در کل منطقه پیچید.»
 مختار حسامی، خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.