رمان۷۷فصل۵استحاله

رمان۷۷فصل۵ استحاله قسمت۱ : رمان۷۷فصل۵استحاله

نویسنده: 1357shahrokh

#رمان۷۷فصل۵استحاله هفته هابودکه ازلحاض جسمی بهبودپیداکرده بودم،امادیگه اون آدم ثابق نبودم،خشم همه وجودم روبه اسارت گرفته بود،خیالپردازی های واهی میکردم!مثلاًبسرم میزدیه اسلحه تهیه کنم وبرم توی نقطه صفرمرزی وبهرشکلی تجزیه طلبهاروپیداکنمویک به یک شکارشون کنم،ویک گلوله توی پیشونی شون شلیک کنم،!امااینکارازهرابعادش مگه شدنیه!فیلم هندی نیستش که!،گاهی ازخودم بشدت میترسیدم،گاهی آنچنان مجنون وار درخلوت خودم گم میشدموبرای کژال نامه مینوشتم وبعدنامه روهنگامه غروب خورشید مینداختم توی رودخونه!تابگمانم برسه بدست کژال!نامه های واهی وپرتنش،ازکژال گلایه میکردم که نبایدتنهام میذاشت،گاهی توی نامه هام باهاش دعوامیگرفتم،وگاهی به این شکل مینوشتم(سلام کژال عزیزیم_زیبای من_عروس دشت شقایقها،شاعره تنهایی من_کاش بودی،وهروزبه یکی ازکافه هاییکه از عشاق شهرهیاهوست میرفتیم،برای تو بستنی چندرنگ میگرفتم وبرای خودم یک نوشیدنی داغ،ودرنوشیدنش عجله نمیکردم وفقط تماشات میکردم،کاش بودی وباهم به جنگلهای ماسال میرفتیم وازمیوهای وحشی میخوردیم،کاش بودی وباهم دریک مراسم محلی،وتلفیقی ازآداب قومیت منوخودت  ازدواج میکردیم وکاش.
 یادمه یروزعصر فرشیدگفت?‍♂چکارمیکنی باخودت!نگات_چهرت_عین آدمای بخش  ایزوله تیمارستان شده?چته خب؟!کسب وکاروکه عملاًنیستی،پاشوبامن مهمونی بیاتا یکم عقلت بیادسرجاش?‍?بروفرشید_میخوام توی خودم باشم،(نگاه معناداری بهم‌ کردوکتش رومرتب کردورفت،تنهاکه شدم،اوهام زده شدم،ناگهان اتاقم به صومعهء تبدیل شده بود!که کژال بهمراه چندنفرآوا سرمیدادن،مث دیونه هایه ورق کاغذازدفتریادداشت برداشتم،همینجورکه چشام خیس میشدنوشتم(بخداقسم کژال؛اگه نیای ومنوباخودت نبری..!لعنتی دلم‌واست تنگ شده_اینقدفهمش واست سخته)اینونوشتم راه افتادم‌ سمت ساحل،مثل یه دیوونه درست حسابی_یه سنگ گذاشتم وسط نامه وتااونجاکه میتونستم‌ پرتش کردم،واسم اصلا مهم‌ نبودکه کی نگام میکنه وچی درموردم فکرمیکنه،همونجاروی ساحل نشستم ویه سیگارروشن کردم،سوزش انگشتام ازته سیگارمنوبخودم آورد،توی مسیربرگشت اولین قدم وارونه رو برداشتم(رفتم‌ توی یه داروخونه_یک بطری الکل اتانول خریدم)بی آنکه فکرکنم_یاحتی بانوشیدنی ای ترکیبش کنم_اتانولو سرکشیدم_ازگلوتاسینه سوختم_(اره همینو میخواستم_تلخ_سوزنده_ویرانگر)،چندقدم که برداشتم سرم سنگین شد،حس خشمم هرلحظه بیشترمیشد. 
 تقریبااز۱۵سالگی،وبعدهابیست سالگی م،۳چراییِ بی جواب همواره بامن بود،اول اینکه #رحمت مستقیم خداوند؛کی،وکجا،وبرای چه کسانی ست!!،دوم اینکه؛دردنیایی که #درد درهمه ابعادبشری ازدرمان پیشی گرفته،چه مفهومی داره!(آیادرد_همان اعمال گناهانه ازجانب پروردگار؟واگرچنین هستش!تابدین حد بی انتهاچرا!،وسوم #عشق چیه؟واصلا این علتِ بی معلول،که هویت تشریح نداره ازکجا اومده؟!،توی دهه۸۰جوابهای خسته کننده معنوی وفلسفی وعرفانی هم قانع م نمی کرد،.فرشیدبرای خریدوحساب رفته بودتهران،قراربودکه من هم چندروزی به شهرم برگردم،حالا توی یخچال پُرازبطری های کوچک الکل اتانول شده بود،وبطری های شیشه ای خالی که توی محوطه حیاط پرت شده بود،_کناردرختای نارنج،،فرشید_بشدت به من نقدداشت،به سوء مصرفم به الکل!گاهی هم باطعنه میگفت؛یه عمری دهن ماروآسفالت‌میکردی واسه نوشیدنی_الان بخودت اعمال میکنی_لااقل یچیزخوب بخور،این اتانول بهداشتیه_نه خوراکی!!،بابی حوصلگی وکلافگی گفتم؛فرمولی که توی رشته تحصیلی من خلاصه میشه رو واسه من‌ کنفرانس نده_همه الکل های اتانول ازفرمولC۲H۵OH  خوراکین،فقط بااسانس ودرجه های مختلف،فرشید_من آشغال خودمومیخورموتو هم نوشیدنی موقرخودت روبخورو بیخیال ماشو،.راستش اگه شبها الکل نمیخوردم خوابم نمیبرد،،درهرصورت فرشید رفته بودومن هم تنهاشده بودم،رغبت رانندگی واصلارفتن بجایی رونداشتم،گاهی بخودم حتی مجال فکرکردن به گذشته هارو نمیدادم،رفتم ازیخچال یه شیشه الکل بردارم که ازدستم افتاد،اومدم خرده شیشه هاروجمه کنم،ناخواسته کف دستموشیشه پاره کرد وخون ریخت روی کاشی آشپزخونه،همینجورخون میریخت که ناگهان یاد زلزله بم سال۸۲ افتادم،آااه_چه خاطره دردناکی،۵دی۸۲زلزله وحشتناکی توی بم میادکه حدود۵۰هزارکشته بجا میزاره،من اون سالهاعضوکانون جوانان حلال احمراستان مون بودم،من وخواهرم،وبسیاری ازبچه های همون کانون، حدوداً۱۶ساعت توی راه بودیم که به اونجارسیدیم،بی شک برای من وحشتناکترین لحظه ای بودکه تا اونموقع به چشم میدیدم،وخون_وخون بودکه جاری میشد،بایداعتراف کنم هیچکس کم کاری نمیکرد_چه سازمانی،وچه انسانی،وسعت فاجعه بالابود،جنازه زن ومردوکودک وپیروخردسال،ومجروحانی که هرامدادگری روباصدای دردناکی دکترخطاب میکردن،(دکتر_دکتر_دکتر_دکتر،،،،،کمک،،،کمک)،خواهرم۳روزبیشترتاب نیوردوبرگشت،.توی خیمه های حلال احمر مجروحان روبستری وامداداولیه میکردیم بجهت انتقال،امایه خاطره ش هرگزیادم نمیره_یه دختربچه۴ساله رواز زیرآوار بیرون آورده بودیم،دقیقاً کف دست چپش جراحت پیدا کرده بودوخونریزی داشت،پدرومادرش زیرآوارفوت کرده بودن،غروب بودوازهرطرف صدای دادو ناله میومد،ازهرنظر خسته اوراق شده بودم،ازکناردختربچه،که حالاتوی خیمه وروی تخت بستریش کرده بودیم ردمیشدم که یهو باصدای دردمندوکودکانه ش صدام زدم؛عموووو_عموو?‍?جان عمو،گفت؛صدای گرگ میاد میترسم_به باباومامانم میگی بیان پیشم تا بخوابم.،(راستش توی دلم داشتم عین تندرمی باریدم،خودمو به سختی کنترل کردم)گفتم?‍?گفتم بیان،اما تا بیان طول میکشه،من همینجاکنارت میمونم تا خوابت ببره،،(دست راست کوچولوش روتوی دستم گرفتم،،_خدای من؛چه زودخوابید)،.وای،،خدا این چه خاطره ای بود الان اومد به ذهنم...
#شاهرخ_خیرخواه_دهه۸۰ #ادامه_دارد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.