فروید در سایه قلب قسمت اخر : فروید درسایه قلب قسمت آخر

نویسنده: 1357shahrokh

رمان های من:
#فرویددرسایه‌ی_قلب
#فصل اول:
جرقه‌ای در وین نور شمع روی جلدهای چرمی کتاب‌ها سوسو می‌زد، و سایه‌هایشان روی دیوارهای مطب در خیابان برگ‌گاسه می‌لغزید، گویی افکارم را به رقص دعوت کرده بودند. جوجی، سگ وفادارم، کنار بخاری خفته بود، و نفس‌های آرامش با تیک‌تاک ساعت درهم می‌آمیخت. دود سیگار برگ در هوا می‌چرخید، و من، زیگموند فروید، در سکوت به انتظار بیمار بعدی‌ام نشسته بودم. اما وقتی در باز شد و دورا، یا همان آیدا بائر، قدم به داخل گذاشت، چیزی در هوا تغییر کرد، مثل بادی که ناگهان جهتش عوض شود. زنی ۳۵ ساله، با موهای قهوه‌ای تیره که از شانه‌هایش گریخته بودند، و چشمانی که انگار رازی را در خود حبس کرده بودند. پدرش، تاجری بانفوذ، او را به جرم «هیستری» به من سپرده بود، اما من، که سال‌ها در تاریکی ذهن‌ها کاوش کرده بودم، می‌دانستم حقیقت همیشه در سایه‌ها پنهان است. دورا روی کاناپه نشست، دست‌هایش را در دامنش گره کرد، و صدایش، لرزان اما مصمم، فضا را پر کرد. از کابوس‌هایش گفت، از تصاویری که در خواب قلبش را می‌فشردند، و من، با قلم در دست، به دنبال نخ‌های نامرئی ناخودآگاهش بودم. اما نگاهش، آن نگاه کوتاه که گاه به صورتم می‌افتاد، چیزی در من بیدار کرد، چیزی که نمی‌خواستم به آن فکر کنم. انگشتانم روی کاغذ مکث کردند. گفتم: «دورا، رویاهایتان مثل کلیدی هستند که قفلش را گم کرده‌اید.» لبخند زدم، اما او نه. چشمانش به من خیره شدند، و برای لحظه‌ای، انگار زمان در خودش فرو ریخت. «دکتر، فکر می‌کنید من فقط یک معما هستم؟» کیفش را برداشت، و در حالی که در باز بود، جوجی سرش را بلند کرد، گویی او هم حس کرده بود چیزی در من ترک برداشته است. آن شب، وقتی مارتا، همسرم، با لبخند همیشگی‌اش شام را آورد، من دیگر همان مرد نبودم. افکارم به دورا گره خورده بود، به چشمانش، به سکوتی که کلماتش را بلعیده بود. دستم روی لیوان شراب لرزید، و سایه‌ی شرمساری در من پیچید.

#فرویددرسایه‌ی_قلب
#فصل دوم: دورا، رقص ممنوعه
*دورا*
پله‌های مطب فروید بوی چوب کهنه می‌دادند، و هر قدم قلبم را تندتر می‌کرد. نه از هیستری، همان‌طور که پدرم می‌گفت، بلکه از چیزی که نمی‌توانستم نامش را بگذارم. مطب او، با دیوارهای سنگین از کتاب و نور کم‌فروغی که از پنجره می‌تراوید، مثل جزیره‌ای بود که در آن می‌توانستم نفس بکشم. او، زیگموند فروید، با آن چشمان نافذ و صدایی که هر کلمه را انگار از عمق وجودش می‌کشید، مرا می‌دید. نه به‌عنوان دختری که زیر سایه‌ی پدرش له شده بود، بلکه به‌عنوان زنی که خودش هم نمی‌شناختش. از کابوس‌هایم گفتم، از تاریکی‌ای که در خواب دنبالم می‌کرد، اما حقیقت این بود که می‌خواستم او مرا بشنود، نه فقط رویاهایم را. یک روز، وقتی از کابوسی گفتم که در آن در راهرویی بی‌پایان گم شده بودم، دستم برای لحظه‌ای روی دسته‌ی صندلی‌اش ماند. انگشتانم لرزیدند، خواستم او را لمس کنم، اما ترسیدم. گفتم: «دکتر، گاهی فکر می‌کنم شما تنها کسی هستید که مرا می‌بیند.» او، با آن آرامش سردش، گفت: «دورا، این بخشی از درمان است.» اما چشمانش، برای یک لحظه، چیزی دیگر گفتند. نوری در آن‌ها لرزید، و من، که سال‌ها در سکوت فریاد زده بودم، حس کردم قلبم برای اولین بار زنده شده است. ولی می‌دانستم این رقص خطرناک است. او متأهل بود، و من فقط بیمارش بودم، دختری که قرار بود «درمان» شود. بااین‌حال، هر جلسه، هر نگاه، مرا به او نزدیک‌تر می‌کرد، و من نمی‌خواستم این نزدیکی را رها کنم.

#فرویددرسایه‌ی_قلب
#فصل سوم: دوئل در باران
*فروید*
جلساتمان حالا به رقصی ظریف و خطرناک بدل شده بود، رقصی از کلمات ناگفته و نگاه‌هایی که قلب را می‌لرزاندند. دورا محتاط‌تر شده بود، اما انگار نمی‌توانست از من فاصله بگیرد. من هم نمی‌توانستم. انتقال، همان مفهومی که خودم در کتاب‌هایم شرح داده بودم، حالا مثل طوفانی ما را در خود بلعیده بود. باران بر پنجره‌های مطب می‌کوبید، و صدای آن مثل ضربان قلب دوم بود. دورا، با صدایی که انگار از عمق چاهی می‌آمد، گفت: «دکتر، اگر من برای شما چیزی بیشتر از یک بیمار بودم، چه می‌کردید؟» قلم از دستم لغزید. نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم. گفتم: «دورا، شما بیمار من هستید. این تنها چیزی است که می‌تواند باشد.» اما وقتی سرم را بلند کردم، نوری در چشمانش دیدم، نوری که مثل اشکی خاموش بود. او چیزی نگفت، فقط کیفش را برداشت و رفت. در باز ماند، و صدای باران بلندتر شد، گویی می‌خواست جای خالی‌اش را پر کند. دورا: زیر باران ایستادم، پالتوی خیسم به تنم چسبیده بود، و نور چراغ خیابان روی سنگفرش‌ها می‌لرزید. مطب پشت سرم بود، اما قلبم همان‌جا، روی کاناپه‌ی او، جا مانده بود. او مرا رد کرده بود، نه با کلمات، بلکه با سکوتی که در چشمانش بود. می‌دانستم او هم چیزی حس می‌کند، اما او فروید بود، مردی که زنجیرهای نظریه‌ها و تعهداتش او را اسیر کرده بودند. قدم برداشتم، و صدای پاهایم در گودال‌های آب گم شد، مثل خودم که سال‌ها در سایه‌ی دیگران گم شده بودم. او نجیب بود، و من، وای بر من، دلبسته‌ی او شده بودم.

#فرویددرسایه‌ی_قلب
#فصل چهارم: فرار و حسرت
*فروید*:
سال‌ها مثل برگ‌های پاییزی از شاخه‌های وین افتادند. شهر دیگر آن شهر نبود. سایه‌ی نازی‌ها روی خیابان‌ها افتاده بود، و من با مارتا و فرزندانم به لندن گریختم. سرطان فک، یادگار سیگارهای بی‌شمارم، حالا بخشی از من بود. پروتز فک کلماتم را سنگین کرده بود، اما ذهنم هنوز در جست‌وجوی حقیقت بود. دورا از زندگی‌ام محو شده بود. شنیده بودم به جبهه‌های جنگ رفته، پرستار شده، شاید برای فرار از همان زخمی که من در قلبش کاشته بودم. شب‌ها، وقتی درد امانم را می‌برید، به او فکر می‌کردم، به چشمانش، به سکوتی که بینمان شکسته نشده بود. دورا: وقتی وین را ترک کردم، فکر می‌کردم می‌توانم او را فراموش کنم. جنگ، بوی خون در بیمارستان‌ها، و فریاد سربازان زخمی، همه قرار بود مرا از خودم دور کنند. اما در سکوت شب، وقتی همه‌چیز آرام بود، چشمان فروید در ذهنم زنده می‌شدند. پرستاری به من آموخت که می‌توانم قوی باشم، اما هیچ‌چیز نمی‌توانست جای خالی او را پر کند. گاهی، در میان بانداژها و سرنگ‌ها، به یاد آن روز در مطب می‌افتادم، وقتی دستم روی دسته‌ی صندلی‌اش لرزیده بود. و قلبم، که هنوز مال او بود، دوباره می‌شکست.

#فرویددرسایه‌ی_قلب
#فصل پنجم: وداع در سکوت
*فروید*:
بیمارستان لندن بوی ضدعفونی‌کننده می‌داد، و تخت من، در گوشه‌ای از اتاق، مثل جزیره‌ای در دریای درد بود. سرطان حالا مرا در خود بلعیده بود، اما وقتی او را دیدم، زمان دوباره در خودش فرو ریخت. دورا. چشمانش همان بودند، اما حالا خطوط ظریفی اطرافشان نشسته بودند، مثل خطوطی که زمان روی قلب می‌کشد. پرستار شده بود، و حالا، در این شهر غریب، کنار تخت من ایستاده بود. گفت: «دکتر فروید، باورم نمی‌شود شما را اینجا ببینم.» صدایش آرام بود، اما لرزشش مرا به وین برد، به آن کاناپه، به آن نگاه‌ها.

دورا:
او شکسته بود، اما چشمانش هنوز همان بودند. هر روز به او سر می‌زدم، داروهایش را می‌آوردم، زخم‌هایش را پانسمان می‌کردم، و گاهی، در سکوت، کنارش می‌نشستم. یک روز، وقتی دستش را گرفتم تا نبضش را چک کنم، انگشتانش برای لحظه‌ای انگشتانم را فشردند. گفت: «دورا، هنوز همان نگاه را دارید.» اشک‌هایم را پنهان کردم و گفتم: «شما به من یاد دادید خودم را پیدا کنم، حتی اگر قلبم را شکستید.»

فروید:
درد مثل موجی بی‌رحم بود، و من دیگر نمی‌توانستم بجنگم. یک شب، وقتی نفس کشیدن سخت‌تر شده بود، گفتم: «دورا، از دکتر شور بخواهید که به من آرامش بدهد.» چشمانش پر از اشک شدند، اما سر تکان داد. گفت: «شما همیشه می‌دانستید، نه؟ که من...»
و من، که کلماتم را درد ربوده بود، گفتم: «دورا، من هم تو را ... همیشه.»

*دورا*:
آن شب، وقتی مکس شور دوز نهایی مورفین را آماده کرد، دستش را گرفتم. گرمای دستش مرا به وین برد، به آن نگاه‌ها، به آن رقص ناگفته. چشمانش را بست، و نفس‌هایش آرام شدند. او رفت، اما قلبم، که همیشه مال او بود، در همان اتاق ماند.
#پایان #شاهرخ_خیرخواه
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.