به صفحه نگاه میکنم تا قبل این میدانستم چه بنویسم ، چگونه شروع کنم وبا نقطه ای به پایان برسانم اما حال که قرار است شروع کنم ذهنم خالی از هر کلمه ای شده است . من در لحظه بداهی خواهم گفت که ممکن است هیچ ادبیاتی آن را قبول نکند اما از دل خواهم نوشت ........... امروز مثل هروز در پلنر روزانه ام کار های روزانه ام را وارد کردم و شروع به انجام دادن کردم کتابم را خواندم ، زبانم را کار کردم و منتظرم ظهر بشود تا کلاس ریاضی ام را بروم . به راستی بارانی میبارد که دلت می خواهد خودت را باتخت چفت کنی و از بغل پتو جدا نشویی . من سعی میکنم در زندگی مورد تایید و مورد قبول افراد زندگی ام باشم و مرا دوست داشته باشند اگر بخواهم با خودم رو راست باشم نصف آن بخاطر ترس است من میترسم که سرم داد بزنند تحقریم کنند و بارها من را مسخره کنند آری به ظاهر من دختر قوی هستم و کاملا درسنی که هستم آدم مستقلی دیده میشوم با توجه به شرایطم اما در دل خودم من آدم ضعیفی هستم که نشخوار فکری آن را رفیق قدیمی اش صدا میکند و استرس رفیق فاب او است سیسی من نیز غمی است که از من جدا نمیشود.
همین الا که دارم مینویسم به حدی یاد خواهرم می افتم که غلط املایی مرا میگیرد که گمونم بیشتر باعث عدم تمرکزم شود .اگر این هارا نشر میدهم فقط بخاطر این است که بدانم تنها نیستم ،
من درسن 19 سالگی میدانم که چون اجازه بیرون رفتن با دوستانم را نداشتم در نتیجه دوستانم را از دست داده ام
میدانم اگر رو به روی عقاید پدرم به ایستم ممکن است گوشی ام را بگیرد و دیگر نگذارد من به کارم برسم بهرحال خیلی از کار هایی که به لطف خدا شامل حال من شده است در زندگی قفل بود برای مثال تدریس خصوصی در خانه ی دیگران .
من با وجود اینکه نماز خواندن آرامش قلبی من است این روز ها میخوانم چون دلم نمی خواهد در خانواده برای این موضوع هم بحث کنم . درکل بگویم خداوند تنها رفیق راه من است و این انگار تنها چیزی است که دردلم به اجبار رخ نداده است .
من اگر ظرفا هارو نشورم و یا در خانه کمک نکنم و چشم نگویم میشوم دختر بد خانواده که اصلا همدردی نمیکند .
در خانه ی ما اگر قرار باشد هعی بگویی حالم بد است یک چیز عادی شنیده میشود و میگویند تو که همیشه حالت بد است .
در واقعیت خانواده ما هرکس در گوشی اش خوشحال است و بهم که میرسیم یک آدم بی حوصله و بی اعصاب و روان هستیم .
که درحقیقت به عنوان فرزند کوچیک اعصبانیت را از پدر به خوبی به ارث بردم .
از روح زخمی ام نگویم که بخاطر یک لاک زدن چقدر قانون شکنی کردیم .
منظورم من و خواهرم است .
از روزهایی که خواهرم سمنان بود و من به شدت در خانواده نادیده گرفته شده ام نگویم .
امروز هوای شهر بارانی بود و دل من نیز بارانی تر از هر روز و ساعتی و استرسی که ناشی از بلاتکلیفی و نا امید گرایی هر لحظه من را تحت فشار می گذارد و دغدغه اینکه قرار است زندگی برایم چه چیزی رقم بزند.
امیدوارم تو از هرکجا که خوانده ای حالت بهتر از قبل باشد .