برج فرمان همچون صخرهای تاریک در قلب شهر سر برافراشته بود. دیوارهای سنگیاش بوی رطوبت و زنگار میدادند و مشعلهای کمجان، بیشتر سایه میزاییدند تا روشنایی. بوی بخورِ تلخ، که در تالار شورا میپیچید، تلاشی بود برای پوشاندن بوی خون و جنونی که از بیرون به درون خزیده بود.
شوالیه ارشد بر میز مرمر سیاه خم شده بود و خطوط مرزی روی نقشه را مینگریست؛ خطوطی که بیشتر شبیه زخمهای تازه روی پوست یک قربانی بودند. تالار در سکوتی مرگبار فرو رفته بود که ناگهان دروازهی چوبی با ضربهای سهمگین باز شد و چهار نگهبان، با لباسهای دریده و چهرههایی خاکآلود و خونزده، قدم درون گذاشتند.
هر یک از آنان، زخمی از حقیقتی هولناک را بر دوش میکشید. نخستین نگهبان از رودخانهی خام گفت، جایی که موجوداتی حشرهوار به کاروان غلات تاختند، نه برای دانهها، که برای بلعیدن فلز ارابهها با اسیدی سوزان. دیگری از کوهستان تیغ خبر آورد، از کارگرانی که در تونلهای عمیق، ناگهان به جان هم افتادند، فریاد میزدند مالک خاکاند و برای اثبات آن لولههای آب را شکستند تا زمین را بهقول خودشان پاکسازی کنند. سومی با صدایی لرزان روایت کرد که در دشتهای آشیان، یکی از سربازان زرهاش را درید و شمشیر بر دوستانش کشید، در حالی که دیوانهوار میغرید غذایش دزدیده شده است. و آخرین نگهبان، شاخههای نیمسوختهی گیاهان دارویی را در دست داشت و گفت در معبد مرکزی، شفاگران برای مقابله با جنون گیاهان ممنوعه را سوزاندهاند، اما در همان آشوب، سایهروها طوماری باستانی را ربودهاند.
صدای آنان که خاموش شد، تالار لرزید از سکوتی سنگینتر از هر فریاد. شوالیه ارشد، که تا آن لحظه همچون مجسمهای آهنین مینمود، از جای برخاست. سایهاش بلند شد بر دیوارهای نمناک، اما در چشمانش چیزی لرزید، چیزی که کمتر کسی در او دیده بود: تردید.
با صدایی خفه گفت: «این فروپاشی قانون است.» کاتبان منتظر فرمانی قاطع بودند، اما تنها زمزمهای شنیدند: «این جنگ با شمشیر حل نمیشود. هیچ سندی امضا نکنید. هیچ فرمانی صادر نمیشود. هر یک از شما به قلمرو خویش بازگردید و تنها از خانهی خود دفاع کنید.»
و سپس بر صندلی نشست، سنگین و خاموش، همانند فرمانروایی که سایهی خودش را هم دیگر باور ندارد. چهار نگهبان عقبنشینی کردند، و با رفتنشان، تالار بیش از پیش به گورستانی خاموش میمانست. آن لحظه هیچکس بر زبان نیاورد، اما همه دانستند: آغاز پایان، همینجا نوشته شد.
پیامد
فرمان شوالیه ارشد تنها یک جمله نبود؛ اعلامیهای بود که چون زنگ مرگ، بر برج فرمان طنین انداخت و به چهار گوشهی قلمرو خزید. چهار نگهبان، حاملان کلمات سرد او، راهی شدند تا پیام را به مردمان برسانند. هر کجا که قدم گذاشتند، جهان شکلی تازه یافت.
در کوهستان تیغ، باد سرد بر سنگهای خاکستری میوزید و بوی فلز و زغال از دهانهی معادن برمیخاست. کارگران، که هنوز توهم جنونآمیز روز گذشته را در استخوانهایشان حس میکردند، فرمان را چنین شنیدند: «رها شدهاید.» چشمانشان پر شد از شعلهی ناامیدی، و پتکها و بیلهایشان، ابزار کار روزانه به ناگاه رنگی دیگر گرفت، سلاحی برای دفاع از زمینی که مطمئن بودند دیر یا زود آیین شرافت خونین برای غصبش بازخواهد گشت. در حالی که شورش داشت از دل تونلها زبانه میکشید، در همان لحظه، سخنسازان و شفاگران قدم در میدان گذاشتند. ردای سفیدشان در میان غبار خاک، همچون پرچم صلح یا شاید شبحی مقدس میدرخشید. صدای آرام و سنگین یک سخنساز ارشد در میدان طنین انداخت: «شمشیر شکست خورده است. اکنون زمان آن است که سکوت شما را نجات دهد.» و بهزودی آب و غذای کارگران آمیخته شد با داروهایی که زبانشان را بست و ذهنشان را آرام کرد. شایعه پیچید که جنون از دهان سرایت میکند. پس، سکوت حکم قانون شد و شورش، پیش از آنکه جان بگیرد، در آغوش خاموشی خفه شد.
در همان زمان، در کنار رودخانهی خام، سرنوشت دیگری در جریان بود. بازارهای آهنفروشان و معاملهگران پر از هیاهو بود و صدای چکشها، آهن را در هوا میپراکند. خبر ناتوانی فرمانده به گوش آهنگران رسید و قهقههی بلندشان تالارها را پر کرد. برای آنان، ضعف فرمانده چیزی جز آزادی مطلق اقتصادی نبود. بهای هر زره و شمشیر ده برابر شد، و بازوان سخت، نیروهای مسلح آنان، انبارهای کوچک فلز را یکی پس از دیگری مصادره کردند تا کمبود مصنوعی بسازند و سودشان را چند برابر کنند. در این آشوب، راز دانان چون دود در تاریکی خزیدند. آنان طومارهایی را بر میز معاملهگران نهادند؛ نوشتههایی بر پوست که به زبان فراموششدهی آرمانیا نوشته شده بودند. آنها با صدایی پنهان و مطمئن گفتند: «شمشیرهای شما در برابر آن موجودات بیفایدهاند. اما این دانش... این راهی است برای رام کردن فلز، برای زنده ماندن.»
چشمان آهنگران از طمع برق زد. پولی که از افزایش قیمتها اندوخته بودند، بیدرنگ بر طومارها ریخته شد. و آنگونه، برای نخستین بار، سود و دانش ممنوعه در یک پیمان خاموش به هم پیوستند.
اینگونه، در همان روز نخست پس از فرمان ناتوانی، هر گوشهی قلمرو قانونی تازه یافت: سکوت در کوهستان، سود در رودخانه، و سایههایی که در دل این خلأ، آیندهای ناشناخته را میبافتند. فروپاشی نظم دیگر یک پیشبینی نبود؛ واقعیتی بود که ریشه دوانده بود.
معامله در تاریکی
انبار متروکهای در دل کوهستان تیغ، جایی که سالها پیش برای ذخیرهی آهن خام ساخته شده بود، حالا تبدیل به محفل شومی شده بود. دیوارهای ترکخورده از رطوبت پوشیده بودند و سقف چوبی، زیر وزن زمان ناله میکرد. بوی خاک نمزده با عطر آهن زنگزده در هوا پیچیده بود. در دل این تاریکی، شعلهی چند چراغ روغنی، دو گروه را به هم رسانده بود: رازدانان و معاملهگران فلز.
معاملهگران با دستهای پینهبسته و لباسهای آلوده به دوده، همانطور که دندانهایشان از شک و بیاعتمادی بر هم میسایید، به طومار نگریستند. رازدانان، با ردای سیاه و نقابهای نیمهپنهان، طوماری را بر میز سنگی گذاشتند. خطوط آن همچون رگهایی آتشین میدرخشید و ارتعاشی لرزان در فضا میپراکند. هر بار که نور بر آن میافتاد، چشمان آهنگران خیره میماند، گویی زبان ناآشنا قصد داشت ذهنشان را بجود.
صدای رازدان، آرام و نافذ، در فضا طنین انداخت: «این نوشتهها راه شکست فولادخواران و اربابانشان است. اما دانشی که جان میبخشد، به بهای طلا و آهن تصفیهشده خریده میشود.» سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت. معاملهگران بهخوبی میدانستند اگر این اسرار درست باشد، میتوانند زرههایی بسازند که در برابر اسید موجودات مقاومت کند، و در نتیجه، انحصار آهن و شمشیر را برای همیشه از آن خود کنند. و سرانجام، در حالی که شعلهی طمع در نگاهشان برق میزد، معامله پذیرفته شد. نخستین پیمان میان سود و دانش ممنوعه بسته شد؛ پیمانی تاریک، همچون دستانی که در غبار خون به هم قفل شدند.
در همان زمان، در سرزمینی دورتر، در نوار باریک و پرهیاهوی زمینهای کشاورزی، خشم به جوش آمد. منطقهی سهگانه که خاکش پیشتر به زور مصادره شده بود، اکنون میدان انفجار شد. فرزندان خاک، کشاورزان و کارگرانی که هنوز اثر داروهای شفاگران در رگهایشان جاری بود، با چشمانی خونگرفته شنیدند که معاملهگران قیمت هر تبر و پتک را ده برابر کردهاند. خشم، در گلویشان چون آتشی بیمهار زبانه کشید.
رهبرشان، مردی سالخورده با چهرهای فرسوده و نگاههایی پر از توهم، پیشاپیش جمعیت ایستاد. فریاد زد: «سلاح برای بقاست، نه برای سود! حق ما را بازگردانید!» و دهها کشاورز و معدنچی، با ابزارهای کارشان، به سوی کاروان بازوان سخت هجوم بردند؛ کاروانی که انبار سلاحها را چون خزانهای آهنین حمل میکرد.
بازوان سخت، با زرههای سیاه و پرچمهای براقشان، در برابر سیل مردمان ایستادند. خندهی سردشان در هوای آلوده به خاک پیچید. یکی از فرماندهان فریاد زد: «دستور فرمانده روشن است؛ هر کس از مال خود دفاع کند!» و در همان دم، نخستین گلولههای سربی به هوا شلیک شد.
میدان به جهنم بدل شد. صدای انفجارها و فریادها در هم پیچید. بازوان سخت با نظم و قساوت، مانند موجی آهنین پیش میآمدند، اما در میان فرزندان خاک، مرز دوست و دشمن فرو ریخته بود. جنون ارتعاشی دوباره در مغزها زوزه میکشید. بسیاری شمشیر یا داس خود را نه به سوی دشمن، که به گردن همسایهاش فرو میبردند و فریاد «تو مالک خاک هستی!» همچون نفرینی در میدان میپیچید.
برج فرمان، دوردست و خاموش، همچنان بیحرکت نظاره میکرد. شوالیه ارشد و کاتبانش نه فرمانی دادند و نه نیرویی روانه کردند. گویی خود نیز چشم به این میدان دوخته بودند تا ببینند کدام نیرو از دل خون سربرمیآورد.
غروب که رسید، غبار جنگ فرو نشست. اجساد در میان کشتزارها پراکنده بودند، ابزارهای کشاورزی در خون رنگ گرفته بود، و فریادهای صبح به نجواهایی خاموش بدل شده بود. بازوان سخت پیروز شدند، اما پیروزیشان چیزی جز گسترش نفرت نبود. فرزندان خاک شکست خورده بودند، اما در دلشان زخمی شکل گرفت که بهسادگی التیام نمییافت: بیاعتمادی مطلق به حکومت مرکزی و نفرتی جاودانه از معاملهگران فلز.
آن روز، نخستین خونِ شورش بر زمین ریخته شد، نخستین اتحاد در تاریکی شکل گرفت، و قلمروها گامی بلند به سوی هرجومرج برداشتند.