انگار همین دیروز بود،
همچون سفر خیالی در عالم مثال،
از این پشت بام به آن پشت بام،
در کوچه پس کوچه های دروازه غار،
از آن بالا آمار پایین را داشت،
احتمالا پدرش یکی دو کوچه پس و پیش، مشغول چاه کنی است. پدرش می گفت: اجدادمان پشت در پشت مغنی بودند. همیشه این خطر بود دیواره چاه فرو بریزد. گویا در یکی از این موارد این اتفاق افتاد و او در زیر خروارها خاک گرفتار شد. چند روزی گذشت، جانش بی رمق شد و دست پایش بی حس گشت. در این موقع ردپای چند مورچه را بر بدنش احساس می کند.
مورها هنگام پیاده روی داشتند قواره می گرفتند، این غذای درسته را چطور ریز ریز کنند؟ از کجایش شروع کنند و ...
یکی از مورها گفت: بهتر است از مغزش شروع کنیم، مغنی قابلی بود، مهارتش حکایت از تیزهوشی و "شناخت" درست از جوانب کار داشت. دومی گفت: نه، بهتر است از قلبش شروع کنیم، "احساس و عاطفه" اش قوی تر بود و در مردم داری و حسن معاشرت خوش نام. سومی به دست و پایش اشاره کرد و گفت: اهل "عمل" بود نه ادعا و گزافه گویی، بهتر است میوه ی وجودش را بجویم و از دست و پا شروع کنیم. مور چهارم (مورچه متصرف) دوراندیش تر از دیگران بود، گفت: او نیمه جان است، معلوم نیست تمام کرده یا نه، از آنجا که روحش از جسمش شریف تر است، بیایید او را بخارانیم، اگر روحش ناشکیبا بود، پرواز می کند و کار تمام است، اگر تقلا کرد و در تعلق به جسم اصرار نمود، آنگاه دوباره به شور می نشینیم، چه کنیم.
کل شیءیرجع الی اصله (هرچیزی به اصلش باز می گردد) از آنجا که روح علاقه ی پرواز به عالم بالا دارد، این خارش و رقص پای ما مُمِدِّ این رفتن و پرواز می گردد. موران دیگر پذیرفتند و شروع کردند به رقص پا.
از طرف دیگر، فرزند مغنی از آن بالا بی کار نماند و با خواندن شعر و ترانه ای که پدر در کودکی برایش زمزمه کرده بود، ورق را برگرداند.
در تقلای پرواز روح پدر از بدن و تعلق جسم به خاطراتش با فرزند، بالاخره فرزند برنده شد و مغنی زنده ماند و مردم موفق شدند خاک ها را بردارند و با سلام و صلوات بیرونش کشیدند.
موران، مور چهارم را شماتت کردند که عیش مان ناکوک شد و طعمه از دام فرار کرد.
مور چهارم گفت:
بهتر که فرار کرد.
جسمی که تعلق به ماندن دارد، گوشتش تلخ است.
بد کردم، شما را از خوردن گوشت تلخ نجات دادم؟!