بی ط هرگز.. : عنوان

نویسنده: sayda_aiyan

همینجور دماغمو ماساژ میدادم
سرمو اوردم بالا 
دیدم نادریه
نادری:باز که تویی چرا هواست نیست؟
کسافت عوض اینکه معذرت خاهی کنه میگه باز که تویی
من:اخ ببخشید  فک نمی‌کردم یه قول پیکر بخاد درو باز کنه و الی هواسم میبود
علیرضا از پشت سر اومد جلو گفت:تو اصلا برات مهم نیس داری با یه پلیس صحبت میکنی؟
اخم کردم و جدی گفتم: اونس به تو مربوط نیست 
بعدشم اگه ادعا پلیس بودن دارید
اونقدر هم باید شعور داشته باشید که با خانوم چطور حرف زد مگه نه جناب سرگرد؟!
دهنشون بسته شد و منم درد دماغمو فراموش کردم و رفتم دیدم اون خانوم که گفته بود برای شنود و مراقبت از راه دور هست دیدمش
که داشت می‌رفت منم با بدو خودمو رسوندم بهش 
گفتم خونه ای که اونجا میریم ۲۱ نفری توش هستیم؟خنده ریزی کرد منم تو دلم گفت زهره مار مگه جوک گفتم 
ولی خب نمیخاستم این حرفو به زبون بیارم
بد میشد حالا با این گوریلا جنگ میکنم عیب ندارم پورو آمد ولی این خودمون یه
نیشمو گذاشتم باز 
که خودشو جمع و جور کردو گفت نه 
تو و سرگرد رضایی توی یه خونه هستی 
شما به عنوان زوج دوست داشتنی باید باشید 
خود سرهنگ امشب بهتون میگه قضیه رو 
دهنم موند باز بنی با علیرضا؟
نهههه دروغهه اره بابا 
خخخ منو علیرضا؟ خخخ عمرا بیاد 
زنش که نمیزاره 
خخخ ابدااا 
اقاااا نمیخوام من با اون؟تو یه خونه؟
اون تعادل نداره
وجدان:از کجا میدونی؟ شاید بهتر شده بعدشم قبلاً هم اروم بود از کجا در آوردی که تعادل روحی نداره؟
یکی زدم پس کلم که هم وجدان بره هم خودم کمی فک کنم که خانومه گفت مشکلی پیش نمیاد
من باید برم ببخشید
رفت بیشعورا اه اه آخه کی میاد با یه عقده ای هم خونه شه
وجدان:ببخشیدااا بنی تو عاشق یه آدم عقده ای شدی؟
من:هعی دل که حالیش نمیشه
ای خدااا ادم دیگه نبود؟
اه اخه چرا من چرا منه بد بخت 
آخه نمیخام هوففف
دوست دارم بزنمشون اه اه چندسال
ایششششش
رفتم سمت اتاق سرهنگ جوادی در زدم رفتم تو که گفت به به خانوم بیابی داشتم با پدر گرامی صحبت میکردم 
گفتن خیلی بیشتر از چیزی که فک میکنی مراقبت باشیم
پوز خندی زدم 
هع اون موقع ها که توی اوج نو جوانی و غرور تنهام گزاشتن اونوقت الان به فکرمن؟ اره درسته که باهاشون خوب شدم ولی اگر بفهمید اون موقع که ۱۴ سالم بود و خونمون اومد چرا اومد تهران درکم میکنید .هعی حالا اگر شد براتون میگم
جوابشو با لبخند دادم:آها ممنون 
از جوابم جا خورد اما مهم نیست 
من:میشه نقشه رو بهم بگید؟
گفت : اره بشین همه میتونن چون قبل اینکه شمارو انتخاب کنیم باز هم نقشمون این بود 
که الآنم بهتون بگم که ساعت ۱۲ باید راه بیوفتیم نشد که برا فردا 
باید زود تر برید 
نقشر و گفت 
باید با علیرضا به جا باشیم و علیرضا باید خودشو بهشون بچسبونه نادری هم که خیلی وقته توی باندشونه کلی مدرک ازشون داریم 
اما سر هنگ میگه اینا یه باندی آمد که توی چند تا کشور هم در دسترس هست 
نباید زود تر بگیریمشون
ما ام میریمو بحث کشور های بعدی میاریم ببینیم به کجا کشیده شده این باند
ترس داشتم اما با وجود علیرضا توی یه خونه دیگه ترسم رفت 
وقدی علیرضا باهامه خیلی خوبه 
مثل اون موقع ها که پست دوم همه کوچه اما حس اطمینان بهش داشتم 
خیلی زیاد 
اینکه بلایی سرم بیاره 
درصدش صفره 
لبخند غمگینی زدم 
زن داره اگه داره پس ابدا دیگه سمتم بیاد 
ولی هوامو که داره 
ها؟
ولی نامرده خیلی وقت حرف زده بود بهم اون موقع ها علیرضا هم حرفاشونو باور کرد 
نه چه توقعی خانوادم باور کردنی چه کارا که باهام نکردن 
دیگه چه انتظاری از علیرضا داشتم که فقط سه سال منو میشناخت؟
بیخی?
بلند شدم گفتم،خیلی ممنون جناب سر گرد 
امیدوارم زود تر تموم شده البته خیلی خوب تموم شه
منم تمام سعیم و میکنم که مشکلی پیش نیاد 
لبخندی زدم گفت منم همینطور 
میدونم که از پسش بر میای 
با اینکه شیطونی میکنی
قرمز شدممم
اما خب میدونم که آوردند تو این مأموریت و الی من ریسک نمیکنم 
لبخندی زدم و گفتم بله تشکر .من دیگه میتونم برم؟
گفت :نه
من?:چرا؟
سرهنگ: نه دیگه نباید بری خونه
بابام گفته بودااا
من: آها الان ساعت ۱۲ ظهر هست 
پس برم خودمو سر کرم کنم
سرهنگ:آره ولی برو نقشرو برا خودت مرور کن خودتم یه جاهایی نقشه ای بکشی که بتونی اعتمادشونو جلب کنی 
بالا خره باید حواست باشه اگر میخوای با سرگرد رضایی هم میتونی با هم بشینیدو کار کنید که یه موقع جایی چیزی نگید خراب شده همچی
 من در ذهن:عمرا برم با اون  تمرین کنم ایششش
ولی گفتم باشه خدافظ ممنون
درو باز کردم که دیدم یکی با شتاب اومد و باز ببینیم نابود شد اه چقدر بد شانسم آخه جلوی سرهنگ چرا؟
سرمو بلند کردم دیدم نادریه و با چشمای خندون و اخمای غلیظ نگام می‌کنه 
نادری:عادت دارید اینجور درو باز کنید ؟
من:عادت دارید هی دم سر من هستید ببینید کجا میرم و کِی میام که یه دفعه جلوم راهرو میشید؟
حضور سرهنگ برام مهم نبود انگار 
و میگفتم که دیدم با چشمایخ فوق العاده عصبی داره نگام می‌کنه 
پوزخندی زدم و رفتم .
دیدم علیرضا ام داره می‌ره پیش سر هنگ منو دید اخم کردو گفت باز به کی خوردی؟
منظورش نکرفتم با منگی گفتم:«ها؟؟؟!
علیرضا:باز دماغت به کی خورد که اینقدر قرمزه 
منظورش گرفتم و گفتم:با اینکه بهت مربوط نیست اما این آقای نادری انگار علاقه زیادی به من دارن هر جا میرم ایشون هستند جلو ظاهر میشن 
احساس میکنن که من قدشون هستم
وقدی رو به روش قرار بگیرم 
صحنه مثبت ۱۸ به وجود میاد نمیدونن که یه قولی هستن??
علیرضا با تعجب داشت نگام میکرد
علیرضا: پس باز همون سارینای بی ادبی 
منظورش گرفتم بنی میگه باز می تون موقع با کلی پسر  هستی 
بغض کردم چشمام تار میدید 
هیچوقت نمیخواستم از زبون علیرضا این چیزارو بشنوم
هه
انگار اشک تو چشمام و دید میخواست بحثو عوض کنه اما با بغض گفتم:
نمیدونم کی این چیزارو تو گوشت خوند 
اما اگه بفهمم بد جور تقاص باید پس بده .و اینکه تویی که ادعا آدم بودن داری 
این حرفایی که شنیدی نباید بزنیش تو سرم مدرکی هم نداری که اینقدر بهم حرف میزنی 
اصلا میدونی چیه به تو هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم 
چیکار نمیکنم 
اگر دفعه دیگه مالکی ازت بشنوم بد میبینی سر گرد رضایی





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.