بی ط هرگز.. : عنوان

نویسنده: sayda_aiyan

بی ط هرگز
..
هوفففف چقدر خستم واقن
 میگماااا این پلیسا که اینقدر درس خواندن و زحمت میکشن چرا اینقد کم هست حقوقشون؟
 ۲۳سالمه و دانشگاه تموم شدس
اسمم ساریناس
خونمون هم حدود ۹سال پیش از الیگودرز (لرستان)اومد تهران 
و من اونجاها کلی رفیق داشتم 
ک دوتا از صمیمیهاش اسمشون
فرشته(فری)ارمیتا(اری)بودن 
با اری از بچگی رفیق بودم اما با فری ۱۴ساله 
کلا ما از همون بچگی در کوچه میومدیم 
و من حس بچگونه گرفدمو 
به کسی ب اسم علیرضا حس داشتم 
باهاشون هم بازی کرده بودیم 
اما هیچ وقت عشقمو ندید 
اما همه ی بچه های تو کوچه  بهم میگفتن ت عاشق علیرضایی اما خودش نفهمید هر روز باهام سر سنگین تر میشد 
دلیلشو نمیدونستم
با اری و فری هنوزم رفیقم از راه دور بهشون گفته بودم کسی نباید بیاد جام ک واقن هم نیومده 
هر کاری میکنم بهشون میگم
و محرم ها و عید و شب یلدا به الیگودرز میریم ک سر بزنیم مادر بزرگم(مادر پدرم)و پدر بزرگم(پدر پدرم)
و به اری و فری و بقیه رفقا سر میزنم 
و هرروز به امید اینکه زود تر بریم اونجا بلند میشم هههه
راستی رشته ی من تاتر هست
اما داخل یه ماموریت منو آوردن تو باند پلیس
که باهاشون همراهی کنم 
ب کمکم نیاز دارن 
هیچوقت ب فکرم نمی‌رسید ک ب کمک پلیس برم 
دلیلشو نمیدونم که چرا منو آوردن آخه مگه خودشون آدم ندارن 
ولی پلیسی اگه خطر ناک باشه چی؟
من میخام جونمو واییی 
ولی خوبه ها هیجان داره آخه جووون
نگاه ساعت کردم ساعت ۸شب بود 
وای خاک به سرم 
زود از پله ها رفتم پایین که دیدم نشستن سر سفره دارن شام میخورن
با تعجب گفتم مگه من آدم نیستم؟
که داداشم که ۲۷سالشه اسمش رایان هست و باش لجم گفت 
عههه هنوز زنده ای؟
گفتم شاید وقدی شنیدی میخای بری کمک نظام سکترو زدی 
ای کلک

چشامو ریز کردم گفتم واییی چقد حرف میزنی 
که سایدا اجیم که ۱۱سالش بود زد زیر خنده گفت داداش راس میگه 
مامانم گفت بیا بشین دختر 
بابام گفت خب دخترم چطوره؟
استرس نداری ؟
گفتم نه بابایی عیب ندارد میگذره و 
ب روال عادی زندگی بر میگردم
که داداشم گفت آها همین روال که دیوونه ای؟
منم لبخندی زدم گفتم آره همون روال
تعجب کرد چیزی بش نگفتم چون واقن حوصله جرو بحث نداشتم 
ولی یه حسیی بهم میگه که تو این مأموریت برام یه چیزی میشه 
نمیدونم واقن کلافم
اول گرسنم بود اما الان زیاد نه هوففف
بلند شدم برم  که سایدا گفت 
اجی برنامه کودک گرفتم جدیده میای با هم ببینیمش؟
با اینکه عاشق برنامه کودک بودم اما خب فردا باید میرفتم 
لبخند زدم گفتم ن فدات شم باید استراحت کنم 
برو با داداش ببین 
ک سایدا با لبو لوچه آویزون گفت 
خب این نمیاد که 
رایان گفت این چیه؟ببین سارینا از ت یاد گرفته هااا
منم گفتم:د وقدی ت اینجایی چرا باید از من یاد بگیرع؟
رایان:حیف ک میخای بری خسته ای و الی بت میگفتم!
من:د داعش گلم بگو کم آوردم 
بعدشم ب من هیچی نمیگی حقشو نعری
عزت زیاد/:
و بعد بدو بدو اومدم تو اتاق همیشه باش لج بودم اما خب همیشه ام هوامو داشته و پشتم بوده 
و اینکه دارمش خدارو شکر میکنم هزار بار 
لبخند زدم و با فکر به این مأموریت به خاب رفتم 
∆∆∆∆∆
با آلارم گوشیم از خاب بیدار شدم 
خابم نیومد خیلی نکته کردم دیدم ساعت ۴ وای من ک اینو گذاشتم ساعت ۶ ای خدا تقصیر رایانه حتما 
درو یادم رفت قفل کنم 
بلند شدم برم سراغش ک درو باز کرد گفت اولا سلام دوما که سرهنگ زنگ زد گفت باید زود تر بری منم ب
برای  همین ساعتشو زود تر کوک کردم و ببخشید 
حالام بلند شو که تا یک ساعت و نیم دیگه باید اونجا باشی و رفت 
عجباااا اههه خب خابم میاد 
ولی با یاد آوری ماموریت تند بلند شم 
و رفتم دسشویی و کارای لازمو کردم 
و اومدم در کندو باز کردم 
بهم گفتن جز چیزای لازم چیزی نیار
چون خودشون میخرن برام
منم مانتو زرشکی مدل رنگش زرشکی چرک مردونه بود ک خیلی خوشم میومد ازش پوشیدم و شلوار مشکی قد نود و کفش تخت مشکی هامو در آوردم از جا کفشی کمدم پوشیدم و رفتم جلو آینه موهامو بالا بستم موهام تا کمرم بودن (محض اطلا)


و لخت و خیلی دوستشون داشتم رنگشون هم خرمایی بود 
یه ذره هم کرم پودر زدم و ریمل هم زدم و رز زرشکی مات کمرنگ که روز لب هام نشسته بود خیلی خوش گل شده بودم 
من چشمام رنگشون خاصه خیلی خاص که اصلا نمیشه گفت چه رنگیه رنگ چشای پدرم قهوه ای روشنه 
و رنگ چشای مادرم سبز روشن مایل به طوسی 
منم چشمام بین این دو رنگ چشای پدر و مادرم
هست و معلوم نیست چیه!
و زاویه فکی که دارم خیلی خوشگل ترم کرده و بینی قلمی و لبای کمی قلوه ای صورتمو خیلی دلنشین کرده 
از بازرسی خودم زدم کنار 
من ۵سالی میشه رفتم باشگاه و هیکلم خیلی رو فرمه و زیبا 
رفتم بیرون که داداشم گفت به به ابجیموووو
لبخندی زدم رفتم پیششون ک بابام گفت دخترم من دیگه نمیتونم بیام ماشین آوردن سراغت از الان ماموریت شروعه نمی‌تونیم بیایم باهات مراقب خودت باش 
بغض کردم مامانم با گریه اومد گفت الهی فدات بشم ترخدا مراقب خودت باش بدون کسی اینجا نگرانته
هروقت تونستی تماس بگیر بگو هستی 
باشه؟
لبخندی زدم و گفتم بابا جان مامان جان اونا هستن پیشم 
بعدشم مگه تنهام؟
دیدی که سر هنگ گفت با یه پسری هستم که از خودشونه و مراقبه 
ولی منم تمام سعیم میکنم ک کلی مراقب خودم باشم 
و کمی خندیدم 
که مامان گفت خدا پشتو پناهت و شروع کرد گریه کردن بغلش کردم و گفتم عه مامان زود میگذره دیگه بند باز میام هی اذیتتون میکنم 
چطورع؟؛هوم؟!
که گفت خبه خبه پورو نشو 
خندم گرفت 
از دستم حرسیه از بس اذیتش میکنم
خخخ
 داداشم گفت نمیخام احساسی شم
مراقب خودت باش خاهری دیوونه
منتظرت هستم 
فقط نیای جنازتو بزاری اینجاها
ما خودتو میخایم زدم بازوش گفتم نه زبونت گاز بگیر 
بی تر ادب 
سایدا با بدو اومد بغلم ب گریه کردن گفت 
اجی ت بری رایان حرسمم میده 
و ملی اذیتم می کنه تازه از بد تو بهم میگه اجی نرو
نشستم گفتم نه قربونت ت دیه بزرگی نرو پیش این قول پیکر برو بد دوستا م
خودت بازی کن این آدم نیس بعدشم وقتی اومدم کلی حرسش می‌دیم 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.