روی نیمکت پارک ولو شده بود، دور چشمهاش گود و رنگش پریده بود. موهای قشنگ و ژولیدهای داشت، معتاد نبود، اما شاید فکرش معتاد چیزی بود.
- میتونم بهتون کمکی کنم؟ حالتون خوبه؟
- [پلکهاش رو به زور باز کرد:] بله، میشه بشینید؟
چشمهاش رنگ انداخته بود، از بی خوابی یا از گریه! نشستم و سراپا چشم شدم. یکهو لب باز کرد:
- میتونی خانواده و دوستهام رو بهم برگردونی؟
- منظورتون و نمی فهمم چیزی شده؟
- احمق نیستم، میدونم نمیتونی؛ اقلا به حرفهام گوش کن.
سراپا گوش شدم.
- کی گفته آدم باید با هرکس مخالفشه قطع ارتباط کنه؟ کی میتونه کسی رو توی دنیا پیدا کنه عین خودش فکر کنه؟ عین عینش. اصلاً مگه خود آدم گاهی با خودش اختلاف نظر نداره؟ دل دل میکنه، عقل و دلش بحثشون میشه؟ ... هرکس اینطور نمیشه یا دل نداره یا عقل؛ دروغ میگم؟
مهم نبود در مورد چی حرف میزنه... اون فقط از من یک کمک خواست؛ گوش کنم.
ادامه داد:
- من حتی با خودم توی قاب آینه و قاب عکس متفاوتم. منِ امروز و دیروز باهم فرق داریم. نگام کن ؛ دیگه مثل ۵ سال پیش فکر نمیکنم، یعنی حت یخودم هم عین خودم نیستم. اصلاً چرا آدم اینقدر خودش رو مهم میدونه که فکر کنه هرکس شبیهش فکر نکنه باید دورش و خط کشید؟
تمام آدمهایی که منِ یک لا قبای آس و پاس و با او ریخت و قیافه دوست داشتند و جام کنارشون بود گذاشتم رفتم دنبال کسانی بگردم که من وبالاتر بکشونند؛ اونهایی که من و حتی جزو آدم به حساب نمیآوردند. اونقدر از خودم و اصلم دور شدم تا مثل اونها و بهتر بشم، بعد اونها رو هم ول کردم تا آدمهای جدید و متظاهر دو رو دورم و گرفتند.
خیلی دیر فهمیدم چقد رتنهام... نه تنها آدمهای دورم مثل من نبودند، حتی خودم هم مثل خودم نبودم. میدونی «تنهایی» بی کسی نیست؛ تنهایی یعنی نه بتونی با خودت ارتباط بگیری و کنار بیای نه با دیگران...
او به پشت پلکهاش خیره شد و من به سنگ فرش زیر پام... صدایی آشنا باز میخواند:
«کاش هنرمند بودیم تا بلد باشیم چطور رنگهای سرد و گرم را کنار هم بنشانیم، و آب را درآغوش خاک کوزه نگه داریم؛ کاش به جای دلیت رابطهها کمی آنها را ادیت میکردیم... زندگی هنرش ساختن رابطهها است نه یافتن شباهتها؛ مثل جریان آب روی سنگ، نفوذ ریشه در خاک... مهارت زندگی تحمل و تعهد رابطههایی است که در آن متولد میشویم یا آنها را میسازیم.»
اندکی تٲمّـــل...
.