پتوی مندرس را به خیال فرار از سرما به دور خودم پیچیدم. صدای فنرهای تخت قدیمی دست در دست زمزمه باد سرد زمستان مهلت نمیداد چشمانم بسته شود. در ازای گزاف چندین سکه نقره تنها بوی عرق و ترشیدگی انگور قرمز گیرم آمده بود. با نگرانی به در تیره زل زدم. نور مهتاب با تلاش فراوان خود را از میان برف و بوران به داخل اتاق کشانده بود. او هم مثل من تنها بود. شب های تیره را برای «هیچکس» روشن میکرد. همدم آدمهای ناباب کوچه و خیابان بود. دور افتادههایی مثل من. ولی او هم امشب مثل همیشه نبود. او هم داشت از سرما و ترس میلرزید. تمام اتاق هم زیر او مانند روحی سرگردان تکان میخورد.
روی پهلو غلت زدم. دستهی زمخت دشنهی کوچکم به شکمم فشار آورد٬ اخم کردم. جز لباسهایم تنها داراییام بود. از خود جدا نمیکردمش. دست پینه بستهام را رویش لغزاندم٬ سرمایش دلم را گرم میکرد. در مقابل تپانچههای سربازها اسباب بازیای بیش نبود. تنها امیدم برف بود٬ برفی که باروت ها را خیس و شلیک را مشکل میکرد. در ناگهان باز شد. مرد صاحبخانه با صورت سرخ نجوا کرد: «آمدند٬ فرار کن.» با همان پای برهنه خودم را از پنجرهی چوبی به سیاهی خیابان وحشی پرت کردم. صدای فریادی از توی خانه آمد. روی برف نرم فرود آمدم. نشان پلیس روی سینهی تمام مردان کنارم زیر نور ماه برق میزد. گیج و منگ به من نگاه کردند. قبل از آنکه بتوانند تفنگهایشان را بیرون بیاورند٬ در حال دویدن٬ لبهی چاقو را روی گلوی نزدیک ترین فرد کشیدم. صدای جوشش خون از پشت سرم شنیده شد...
قبل از درد گرمایش را حس کردم. با ضرب گلوله روی زمین افتادم٬ کمرم گرم شده بود٬ با خون خودم. فریادها دورتر و دورتر می شد. برف سفید و پاک را با خون کثیف و ناپاک خود آلوده کردم. برف هم انگار از خون من بدش میآمد. هر جا خون میرسید خود را عقب میکشید. خون داشت به درون زمین رسوخ میکرد. برف ها هم میخواستند پنهانش کنند. انگار که هیچگاه وجود نداشته. آرزو کردم هیچ وقت خونم اینقدر کثیف نمیشد٬ هیچگاه آن کارها را انجام نداده نمیدادم که حداقل برف مرا میپذیرفت. یک جا میتوانستم آرامش داشته باشم. چشمانم بسته شد. بالاخره بعد از سال ها از این همه پلیدی جدا شدم!