تاریکی بی پایان

روزی که نگذشت : تاریکی بی پایان

نویسنده: REAL_keyhan

کهکشانی تاریک الفا سال ها بود که جز ظلم در ان چیزی دیده نمی شد.
مردم خود را با لباس ساده ی فضانوردی در بیرون از کهکشان معلق می کردند.
جاسپر درحالی که کت و شلوار مشکی و رسمی به تن داشت رو به روی دریچه ی صفینه ایستاده  بود دلش نمی خواست در الفا باشد و همینطور علاقه ای معلق بودن  در فضا نداشت .
چند لحظه ای خیره به سیاهچاله نگاه  کرد 
حسی از درون به او گفت : بهتر از معلق بودن زیباتر از الفا و کند تر از هرجا دلیلی برای انجام ندادنش نداری!!!!
جاسپر ساعت ها فکر کرد جرعتش را نداشت
ترسو ترین در مدرسه در جامعه حالا میخواست وارد یک سیاهچاله بشود؟؟!!
دقیقه ها کش  امدند و به ساعت تبدیل شدند 
.
.
هنوز تصمیمی نگرفته بود!
یعنی چه شاید وارد دنیای بد تر از الفه میشد
بد تر از الفا؟ هه خنده دار بود  .....





































































دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.