ماجراجویی های ارباب مردگان : گل سرزنده
0
31
0
2
روستاییان پس از این که از اطراف مرده فرار کردند با خود گفتند: بهتر است او را خاک کنیم چون اگرمرده، روی زمین بماند یا حیوانات وحشی او را پاره پاره می کنند یا آنقدر می ماند تا بوی گند تمام روستا را بر گیرد. به همین خاطر تصمیم گرفتند او را خاک کنند. چند نفر از آنها چاله ای کندند و او را در آن انداختند و رویش مقدار زیادی خاک ریختند و سنگ قبر سیاه رنگی را روی خاکها گذاشتند که روی او نوشته بود "انسان گمنام".
این موضوع گذشت تا اینکه چند ماه بعد باغبانی که کارش کاشتن گل در اطراف روستا بود، دو عدد گل در اطراف قبر مرده کاشت و رفت. چند ماه بعد یکی از گل ها خشک شد اما گل دیگر همچنان سرحال و سرزنده بود. یک سال گذشت و همچنان گل باقی مانده تازه و سرسبزی خود را حفظ کرده بود. حتی در فصل پاییز و زمستان هم، گل را پژمرده نمی شد. این گل نه تنها بعد از یک سال همچنان سرسبز ماند بلکه تا هزار سال تازه و پایدار ماند. آنقدر که نام روستا را به نام "گل سرزنده" می شناختند.
تا اینکه روز آخر هزارمین سال زندگی گل فرا رسید. در این روز کارگری که سوار بر الاغ از آن اطراف می گذشت به صورت اتفاقی گل همیشه سرسبز ما را لگد کرد و گل از میان رفت. وقتی خبر از میان رفتن گل سرسبز به مردم رسید، همه ناراحت شدند و مراسم عزاداری باشکوهی برایش برگزار کردند زیرا از زمانی که این گل در این روستا کاشته شده بود برکت و روزی مردم روستا چند برابر شده بود.
یک روز بعد از اینکه گل شکست، صدای عجیبی از آسمان آمد و بعد از آن نور عجیب و غریب تری به سمت گل له شده روان شد در یک چشم به هم زدن گل له شده ناپدید گشت و جای گل تکه سنگی باقی ماند که روی آن چیز عجیبی نوشته شده بود. روی سنگ نوشته بود "این گل نگهبان بیدار نشدن مرده ها بود از این پس آن ها زنده می شوند" و در پایین سنگ شعری بدین مضمون بود "بترسید از له شدنم بجنگید با دشمنم".
وقتی مردم روستا این نوشته را خواندند، ترس سراسر وجودشان را فرا گرفت. در این هنگام گلی سیاه رنگ از کنار سنگ عجیب و غریب بیرون زد و ابرهای تیره آسمان را فرا گرفتند و خورشید پشت ابرها ناپدید شد و مثل شب، هوا تاریک شد. در این لحظه قبر شروع به ترک خوردن کرد و از میان رفت و از آن محل، موجودی بیرون آمد!
آن موجود چه بود؟ آن موجود شبیه یک انسان بود. موجود بیرون آمده، دست به گل سیاه رنگ زد و تبدیل به عصا شد. دراین لحظه، آن موجود زبان باز کرد و گفت: چه کسی گل نگهبان مردگان را از بین برده است؟
روستاییان بیچاره، که از ترس هر کدام گوشه ای پناه گرفته بودند و پچ پچ می کردند، همدیگر را نگاه کردند. ابتدا تصمیم گرفتند چیزی نگویند اما یکی از آنها گفت: بهتر است پاسخ او را بدهیم شاید دست از سر ما بردارد. این شد که انگشت خود را به سمت کارگر بیچاره گرفت و گفت: او گل را از بین برد.
موجود بیرون آمده از قبر، شروع به خندیدن کرد: قاه قاه و رو به کارگر بیچاره کرد و گفت: چه آرزویی داری؟ کارگر گفت: من چیز زیادی نمی خواهم فقط می خواهم زنده بمانم.
موجود عجیب و غریب نگاهی به کارگر انداخت و گفت: من ارباب مردگانم! تو زنده میمانی! تو بودی که مرا زنده کرده ای! تو بودی که آن گل را از بین بردی تا من بتوانم از درون قبر هزار ساله بیرون بیایم!
در این لحظه یکی از روستاییان پرسید: اگر آن گل از بین نمی رفت آیا بیرون نمی آمدی؟ ارباب مردگان گفت: انگار از دیدن مهمان جدیدتان خوشحال نیستید؟ بله، هرگز نمی توانستم بیرون بیایم! در این لحظه روستاییان شروع به داد و بیداد کردند و بر سر کارگر داد و فریاد زدند که وای بر تو! وای بر تو! اگر آن گل را له نمیکردی الان ارباب مردگان اینجا نبود. ارباب مردگان لبخندی زد و گفت: این کارگر یار من است، با او کاری نداشته باشید و گرنه با من طرف هستید. از امروز حکومت مردگان شروع می شود!
و در یک لحظه فریاد زد: مردگان زنده شوید!
در این لحظه همه قبرها شروع به ترک خوردن کردند و مردگان به شکل آدمهای سبز رنگی از قبرها بیرون زدند. روستاییان بیچاره تا این صحنه را دیدند، همه پا به فرار گذاشتند. هر کس، هر چیزی را که پیدا میکرد با خود بر می داشت و سوار بر اسب و الاغ به بیرون روستا فرار می کرد. یکی از روستاییان سنگی را جای گل نگهبان بوجود آمده بود را برداشت و سوار بر اسب شد تا فرار کند که در این لحظه ارباب مردگان فریاد زد: من آن سنگ را نیاز دارم، او را بگیرید. در این لحظه مرد بیچاره با تمام سرعت با اسب خود تاخت و مردگان سبز رنگ دنبال او راه افتادند و تا خارج روستا او را دنبال کردند.
حالا تنها کسی که باقی مانده بود، آن کارگر بیچاره بود. ارباب مردگان که شاهد ماجرا بود به کارگر گفت: تو آزادی! می توانی هر جایی که دوست داری بروی! من با تو کاری ندارم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳