روح اروند : هاشم هشتایی
0
63
1
1
راننده تاکسی، پیچ صدای ضبط ماشینش را پیچاند و صدای کف زدنِ از روی تشویق پخش شد. آرنجم را به لبه پنجره ماشین تکیه داده بودم و به آهنگ خالی گوش میکردم و منتظر بودم خواننده بخواند. باند پیکان تاکسی، قدیمی به نظر میرسید و خش خش میکرد. ارکستر مینواخت. از پنجره بیرون را نگاه میکردم. شهر و خانه ها و مغازه ها و دکه های فلافلی، در عکس حرکت ما میدویدند. خواننده، زنی با صدای بم بود، عربی میخواند. کلمه " فکرونی" را خیلی میکشید. به عادل گفتم خوانندهاش کیست. گفت ام کلثوم. تاکسی ایستاد و زنی سوار شد. صندلی جلو نشست. خواننده از خواندن ایستاد. راننده آهنگ را عوض کرد. نی عنبان را میشنیدم. بندری نبود؛ نه غمگین بود و نه شاد. موسیقی بیکلام نی عنبان چیزی میگفت. انگار میگفت آبادان گلستانه، بستانه آبادان، همه فصلش گرمایه بستانه آبادان. «دمت گرم عامو؛ همین جا پیاده میشیم.» عادل گفت و راننده ترمز گرفت و پیاده شدیم. باد سرد، لرزه به اندامم انداخت. شنیده بودم که آبادان همیشه گرم است. شنیده بودم گرمای آبادان میسوزاند. سوز سرمای آبادان از کاپشن چرمیام میگذشت. به عادل نگاه کردم که چند قدم جلو تر از من با کَت های تقریبا باز، با یک لایه پیراهن، راحت راه میرفت. برگشت و با نگاهش به من فهماند که باید بجنبم. جنبیدم و دوشا دوش هم خیابان را رد کردیم و از کنار بازار رد شدیم. پرسیدم اینجا کجای آبادان است. گفت «ایسگاه هفته.» بازاری کنار خیابان بود. از بیرون شبیه به بازارچه بود، اما عمق داشت. عادل این هارا گفت؛ میخواست با شهر آشنایم کند. «پشت ای مغازه ها پر مغازن، پشت او مغازه ها هم ماهی فروشا بِساط میکنن.» اولین بار بود که به آبادان میرفتم. عادل، پسر عمه ام را تنها وقت هایی که به شهر ما می آمدند میدیدم. بزرگ شده بودم و تنهایی به آبادان رفته بودم. آن روز ها کلافه بودم. مغزم چیزی برای گفتن نداشت. با روزنامهای قرارداد داشتم و باید مقالهام را در زمان معین به نوبت چاپ میرساندم. یک دلم اینجا بود و یک دلم آنجا. از خیابان و کنار بازار رد شدیم و در خیابان موازی با پل، پیاده روی کردیم. عرض خیابانی را که از زیر، پل را نصف میکرد رد کردیم. رسیدیم به پارک ساحلیِ زیر پل. جدول، پیاده رو، چمنی به عرض چند متر و به طول، تا انتهای خیابان که تهش مشخص نبود. بعد از چمن دوباره پیاده رو و بعد از پیاده رو حریم رودخانه. سکویی سیمانی ساخته بودند که شیب تندش به نیزار میرسید. پشت نِی ها رودخانه بود و آب. عادل چند قدم جلو تر از من بود. رفت و روی قله سیمانی سطح شیبدار منتهی به نی ها و رودخانه نشست. کنارش نشستم. گفت یه نخ چنگش کنیم. توی آبادان به سیگار میگفتند چنگ. سیگار ها را روشن کردیم. به فکر فرو رفتم و زل زدم به آب کدر رودخانه. خِبِری نیس یکه برات میخِرُم. عادل مشتی به شانه ام زد و خندید. گفتم چی؟ گفت لنجات غرق شدن، خبری نی، خودُم برات یکی میخرُم؛ چته بُق کردی، خیر سرت اومدی لبه شط. خندیدم و گفتم مغزم نمیکشد و باید کار را تا آخر هفته تحویل بدهم، این شغل آخر دیوانه ام میکند. خندید. گفتم اروند که میگویند این است؟ گفت نه کوکایی، ای بهمنشیره، اروند او دسته شهره. خل شدی هم خبرم کن. سِیوِت میکنم سیا هشتی. عادل لحن شوخی داشت. خنداندن دیگران برایش مثل آب خوردن بود. خنده ام بیشتر شد و گفتم هشتی یعنی چی؟ گفت یعنی هشتایی. گفتم خب هشتایی یعنی چی؟ گفت یعنی خل، دیونه. سیا هشتی. خندید. خندیدم. با ریتم بندری زیر لب چیزی خواند و روی زانوهایش ضرب گرفت. «سیا هشتی هاشم هشتی سیا هشتی هاشم هشتی.» گفتم هاشم هشتی؟ گفت ها هاشم هشتی. گفتم میشناسمش؟ گفت «تو آبُدان همه میشناسنش. کابوس کوسه ها و بچه هاشون. نمره یک هشتایی ها آبُدان و حومه. سلطان اسکله مرکزی.» گفتم داستان دارد؟ گفت دنبال داستانیا همش. گفتم بگو بلکه چیزی نسیبم شود بتوانم بنویسم و با خیال راحت بچسبیم به عشق و حالمان. گفت طولانیه. وویسشه دارُم اتفاقا. بدبخت گنا داره هرکی بش بگه بگو براش تعریف میکنه. گفتم برایم بفرست گوش کنم. گفت باشه. گفتم الان کار خاصی نداریم، اصلا خوب میشود پلی کند همین جا گوش کنیم. گفت نیم ساعته ها. گفتم فضای جالبیست، به نظرم میچسبد چیزی گوش کنیم. غروب به شب میرفت. انعکاس نور چراغ ها روی سطح رودخانه میلرزید. باد به نسیم تبدیل شده بود و نی ها را تکان میداد. پارک خلوت بود و رودخانه آرام میخزید. عادل گوشی تلفنش را در آورد و صدای ضبط شده ای را پخش کرد. صدا پخش شد. صدا در محیط شلوغی ضبط شده بود. صدای قلیان می آمد و قهوه خانه. صدای تیز و خش دار پیرمرد آمد. گوشم را تیز کردم و چشمم را به آب دوختم.
جونوم برات بگه جوون، مو که مُعرِف حضور اَنورت هستُم. این جانب هاشم هواشی، معروف به هاشم صیاد. البته قدیما. جدیدن هاشم هشتی. همش تقصیر این منصورِ فلان فلان شدن که برا مو دست گرفته؛ مو برادر خوندهی عبد، معروف به عبدالمای هستم. صدای خنده کسانی که دور و اطرافش بودند کمی کلافه اش کرد. چتونه؟ فک کردین مو خل شدم ها؟ ای بگم خدا نسیبتون کنه تا بفهمید مو چی میگم. البته، عبد گفت کل ای آبُدانه بچلونی یکی مث هاشم پیدا نمیکنی. کاری با شما نداره. آقا داشتم میگفتم. از وقتی که مونو عبد معروف به عبدالمای باهم عقد اخوت خوندیم، تقریبا تو دوتا بدن زندگی میکنیم. یعنی هروقت او بخواد میاد تو بدن مو، مونم هر وقت عشقم بکشه میرم تو بدن او. این را که شنیدم سرم را برگرداندم به سمت عادل. عادل با حرکت سر و ابرو گفت گوش کن. کسی که صدا را ضبط میکرد گفت هاشم از کی تو و عبدالمای باهم برادر شدید. اصلا چطور شد که ای طور شد. و خندید. هاشم هم خندید و جواب داد. به او جاشم میرسیم. اول تو بُگو، عبد معروف به عبدالمایه میشناسی؟ «نه» یعنی کوچیک بودی ننت برات تعریف نکرده؟ «نه والا» په کارم درومده امشب. خلیل، بیا ای سِرِک قلیونه عوض کن. یه استکان چایی ام بیار. جونوم برات بگه. شهر قشنگمون آبُدان، عروس خلیج فارس، دوتا کوکا داره به اسم بهمنشیر و اروند. یکی ای ورش ایستاده، یکی او ورش. دو متر زمینه که بکنی چی میشه؟ آب میزنه بالا. آبُدان رو آبه. میری بازار مرکزی رو به روت چیه؟ آبه. از پل ایسگاه هفت بگیر تاااااااا، ته خیابون صیاهی چیه؟ آبه. جزیره مینو چیه؟ وسط آبه. کوکات هاشم چکارس؟ یکی از بزرگ ترین صیاد های حاضر در خاورمیانه که سازمان ملل متحد برای رام کردن کوسه های موجود در اقیانوس اطلس ازش دعوت به عمل آورد؛ ولی چون کوکاش عبد راضی نبود نرفت. مو از بچگی خوراکم شنو بود. خیلی کوچیک بودوم. بعد از ظهر که میشد با بچها میرفتیم تو کوچه. یه بیله بِچِه تو جوب شنو میکردن. اما جوبای بزرگ خونه شرکتیا برا مو خیلی کوچیک بود. مو تا تو پمپوز( کانال آب) نمیرفتم حال نمیومدم. همون وقتا بود که اولین بار اسم عبدالمایه از ننم شنیدم. یه روز اذان مغرب بود، داشتم تو آب دس شنو میزدوم، ننم اومد لب آب. گفت هاشم، یلا بیا خونه. گفتم نمیام ننه. گفت میگم عبدالمای بیاد برات ها. گفتم ننه عبدالمای کیه. گفت بیا تا برات بگم. گفتم باشه. شبش سرمو گذاشتم رو پا ننم، برام تعریف کرد. گفت تمام آبا و شطّا و پمپوزا و جوبا آبُدان مال عبدالمایه. از صبح که از خواب بلند میشه تو آب شنو میکنه تا غروب. غروب که میشه گرسنش میشه. ای وره نگا میکنه، او وره نگا میکنه. میبینه ماهیا شط و پمپوز خیلی کوچیکن، سیرش نمیکنن. میاد میگرده میبینه کدوم بچه ای داره غروب تو آب شنو میکنه. هر بچه ای رو تو آب ببینه میگیره میکشتش و میخورتش. دیگه نبینم غروب تو آب شنو کنیا. اگه عبدالمای بیات میخورتت.
از او موقع بود که کوکات هاشم تهچان زد ( ترسید ). همش به ای فکر میکردم که این عبدالمای کیه میخواد هاشم هبوشه بگیره. بچگیام انقد که فرض و زِبِل بودم، آقام بم میگفت هبوش، هبوش یعنی زبر و زِرِنگ. خلاصه آقا ما صب تا ظهر شنو میکردیم تو آب، ظهر تا غروب بچها رو میفرستادیم تو آب شنو کنن، خودمون مینشستیم لب آب ببینیم عبدالمای میات براشون یا نه. هر روز همیطور میگذشت که بزرگ شدیم افتادیم تو کار صیادی. زندگیمون با آب بود. صبح هنو آفتاب نزده بود میزدیم به اروند و غروب هنو ننشسته بود برمیگشتیم اسکله. برکت خدا، قایق کیپ پر میشد از ماهی. ماهی میگرفتیم یکی اِقَدر. تور مینداختیم تو آب دراز میکشیدیم کف قایق. مث گهواره بود. سه رب ساعت بعد بلند میشدیم توره جمع میکردیم. قایق پر میشد همیشه شکر خدا. خلاصه زندگیمون همی شده بود تا یه روز که او اتفاق افتاد. یه روز طبق معمول زده بودیم به آب. مثِ همیشه قایقه پر کرده بودیم از ماهی. برگشتیم سمت اسکله ماهی یا رو انداختیم تو اسکله داشتیم بند قایقه میبستیم. بچه ها جلوتر از مو حرکت کردن، ماهی رو بردن سمت ماهی فروشا. داشتم طنابه گره میدادم که یهو صدای جیغ شنیدم. از کجا. از اون دست شط. گفتم خیالاتی شدم. طنابه سفت کردوم؛ اومدم که برم دوباره صدا جیغ اومد. گفتم نه، خیالاتی نشدم. ایستادم لب اسکله چش چش کردم بفهمم چه خبره صدا جیغ از کجا میاد. آفتاب اومده بود پایین، ولی یکم تو چش میزد. دستمو سایهبون کردم رو چشام و داشتم اروند و ساحل او ورشه نگاه میکردم. شانس او روز بادم میومد. اروند کله کرده بود. هی موج های کوچیکِ رگباری میزد. همی جور نگا ساحله او دست میکردم دیدم یه زنه سیا پوشی وایساده. اندازه مورچه بود. به زور دیدمش. یکی دو مایل دور بود از اسکله ما. گفتم خودشه حتما جیغ میزنه. حتما کمک میخواد. طنابو وا کردم انداختم تو قایق گازوندمش سمت زنه. او ور عراق بود. ما تا نصفه ارض اروند میتونستیم بریم. رفتم تا لب مرز. ندیدمش. چش چش کردم. ندیدمش. گفتم بمونُم، بِرُم. گفتم پنج دقیقه میمونُم، پیداش نشد ول میکنم میرم. غروب شده بود. خورشید عین پرتقال تامسون ایستاده بود تو آسمون. آسمون یه ورش سرخ بود یه ورش آبی، وسطش بنفش. آقا گذشت. زنه پیداش نشد. گفتم خیالاتی شده بودم. روندمش قایقه سمت اسکله. اسکله خلوت بود. پرنده پر نمیزد. عجیب بود. مردم ای وقتا میومدن غروبه شطه نگا میکردن. جوونا مینشستن گوشه اسکله الواتی میکردن. هیچکس نبود خلاصه. داشتم طنابه میبستم، یه دفه دیدم دوتا دست پاهامه گرفته. گفتم یا سید عباس. نفهمیدم چی شد با نهبدتر(باسن) آدم خوردم زمین. اسکله پلیتی بود. گرومب صدا داد. سرم خورد کف اسکله چشام سیاهی رفت. یکم چشامه باز و بسته کردم. به خودوم که اومدم دیدم یه موجود از سر تا پا قهوه ای ایستاده پایینه پام. بدنش پر خار ریز بود. بدنش به جا مو خار داشت. چشاش سرخ؛ خون. مرده بودوم از ترس. میخواستم بلند شم نمیتونستم.
«هم زمان که به هاشم گوش میدادم به صدای پس زمینه قهوه خانه دقت میکردم. به اینجای داستان که رسید به جز خودش کسی از قلیان ها کام نمیگرفت. قهوه خانه غرق در سکوت شده بود.»
زور زدوم بلند شم، نمیتونستم. موجودی که رو به رو ایستاده بود، کف دستاشو گرفته بود سمت مو. حتی نمیتونستم پلک بزنم. دهن نداشت، ولی حرف زد. گفت نترس من عبدالمای هستم. مونه بگو، صورتم شد مث گچ همی دیوار. گفتم هاشم غزله بخون که وقت خدافظیه. گفتم هاشم عبد المای بچه گیرش نیومده، اومده برات گشنه نمونه. گفت نترس هاشم. من تو رو میشناسم. گفتم یا پیغمبر ای از بچگیم دنبالم بوده. گفت تو همون آدمی هستی که من همیشه دنبالش بودم. گفتم خدایا ای چی میگه. گفت خودت رو آماده کن ای هاشم پسر حسین، پسر شداد، پسر حازق. بدن تو از این بعد بدن من به حساب میاد؛ تا زمانی که خودم بخوام. یه دفه بدنم شروع کرد لرزیدن، رعشه میرفتم، چشام سفید شده بودن و از لرزیدن بدنم کل اسکله افتاده بود به سر صدا. اسکله صدا ضرب و تیمپو میداد. یه دفعه همه جا تاریک شد. دوباره همه جا روشن شد. رو اسکله بودم. داشتم خودمو میدیدم که افتادم کف اسکله. از جام بلند شدم راه رفتم. یه دفعه یه صدایی شنیدم. تا وقتی که بدنت در اختیار من قرار داره، تو سرگردان خواهی بود. هیچی آقا افتادم دنبال هاشم صیاد که خودم باشم. بدنم راه میرفت، چای میخورد، با مردم حرف میزد. او صدائه هم هی میومد. صدا گفت: اول از همه میخواهم سر در بیاورم که چرا اروند و بهمنشیر را کثیف میکنید؟ بدنم میرفت با مردم حرف میزد.ازشون سوال میکرد. بحث میکردن. نصف مردم به بدنم میخندیدن. نصف دیگشون میرفتن تو فکر. شب شد بدنم خوابید. کل شبه تو شهر چرخیدم. به هرجا که فکر میکردم میرفتم اونجا. صبح شد. دوباره صدائه اومد. صدائه گفت نفهمیدم که چرا پاسخ سوالم از کثافت های توی آب خنده بود و سکوت. سوال دیگری دارم. دیشب که از شیر آب، آب نوشیدم شوری آب تشنه ترم کرد. چرا آب شرب شهر شور است. بدنم راه افتاد تو شهر. هرکیه میدید سوال میکرد. مردم بدنمه مسخره میکردن. میگفتن هاشم خل شدی؟ مث تهرانیا حرف میزنی. مثه ای حامیا حرف میزنی. بدنم میگفت، چه فرقی میکنه کجایی حرف میزنم برادر من. میگم چرا دوتا رودخونه و هزارتا کارخونه تو شهر هست و آب شهر شوره. میگفتن بیا برو عامو، هشت میزنیا. پچ پچ مردمه میشنیدم. تو بازار و اسکله چو افتاده بود هاشم هواشی هشتایی شده. حرفای عجیب غریب میزنه. ول میگشتم تو بازار و به حرفا مردم گوش میدادم. یکی میگفت همش مال زیاد کار کردنه. سنی ازش گذشته ول نمیکنه. یکی میگفت شاید زار گرفتتش. یکی دیگه میخندید و میگفت زارش با کلاسه. یکی میگفت همش تقصیر این جوون جغله هاس، انقد اومدن دم اسکله دم گوشش خوندن تا خلش کردن. تو همه ای مدت مو تو بازار میچرخیدم. ولی بدنم او دست شهر بود. نشسته بود ایسگاه هفت بامردم حرف میزد. میگفت لطفا آب را با زباله کثیف نکنید. لطفا کاری کنید آب شور شهرمان شیرین بشود. خودمم مونده بودم توش. به حرفا بدنم که گوش میدادم بد نمیگفت. چه اشکال داشت آب تمیز باشه. مگه ما چمون بود نمیتونستیم شیر آبه وا کنیم آب شیرین بخوریم. آقا سرته درد نیارم؛ اون شبم تموم شد. فرداش که بدنم از خواب بیدار شد منتظر صدائه موندم بیاد بم گرا بده. ظهر شد. عصر شد. هیچ؛ صدائه لال شده بود. گفتم انگار برا همیشه تبدیل شدم به روح سرگردنون. گفتم دیدی هاشم. اِقَد بچگیات به عبدالمای فکر کردی و منتظرش موندی که آخر تو بزرگیات بدنته دزدید. یاد حرف یه جوونی افتادم که لب اسکله ایستاده بود سیگار میکشید. داشت با رفیقش حرف میزد. گفت به هرچیز که فکر کنی اون چیز رو به سمت خودت میکشی؛ مثل ماهیگیری میمونه. اون روز خیلی بش خندیدم. آقا هیچی، تا غروب چرخیدیم تو شهر. پرواز میکردم. میرفتم مینشستم رو بویلرا پالایشگاه. میرفتم لا نخلا میدویدم. داشتم همیطوری ول میگشتم که صدائه اومد. گفت بگو اسکله. دلم تنگ شده بود براش. گفتم اسکله. یه دفعه دیدم ایستادم رو اسکله. دیدم بدنم نشسته لبه اسکله پاشه آویزون کرده داره مث ابر بهار گریه میکنه. رفتم جفتش نشستم گفتم هاشم چته په. یادم رفته بود هاشم خودمم. گفت ولم کن. لعنت به ای شهر. سه روزه دارم میچرخم به مردم میگم آبه کثیف نکنید. بابا به والله ما داریم تو این آب زندگی میکنیم. بشون میگم من هاشم نیستم عبدالمایم، بدنه هاشمو تسخیر کردم بیام بتون بگم بذارید مثل آدم زندگی کنیم. بم میخندن صدام میکنن هاشم هشتایی.
صدای ضبط شدهی هاشم افتاد به گریه. وسط گریه هایش بود. کسی که صدایش را ضبط میکرد پرسید؛ هاشم گریه نکن، چیزیه که شده. مگه مجبوری دروغ و چُخان ببندی به ناف ملت که مسخرت کنن. یک دفعه صدای هاشم به فریاد تبدیل شد. «دروغگو تویی و پدرت فلا فلان شده. مو دروغ میگم؟؟؟» صدای شکستن لوازم می آمد و فریاد و دعوا. صدای هاشم کمکم دور میشد. انگار که از قهوه خانه بیرونش میکردند. از دور فریاد میکشید. گریه هم میکرد. از دور داد میزد بابا مو هشتایی ام ولی دروغگو نیستم. اصن هشتایی نیستم؛ مو عبدالمایم...
به اینجا که رسید عادل صدا را قطع کرد. گفت تموم شد. نیشخندی زدم و گفتم که اینطور. عادل گفت ها دیگه؛ مرتیکه خل قهوه خونه رو به هم ریخت. گفتم داستان جالبی داشت. شاید بنویسمش. آن شب تا دیروقت بیدار بودم و به قصه و صدای هاشم فکر میکردم. فردای آن روز داستانش را نوشتم و نگرانیام بابت شغلم تمام شد. اما از آن روز به بعد سوالی افتاد به جانم. من هم گاهی اوقات فکر میکنم درخت ها را نباید برید. نمیدانم، شاید تسخیر شده ام، یا هشتایی؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳