دقیقاً همان طور که دوست دارم : دقیقاً همان طور که دوست دارم
0
115
0
1
پدرم داد میزند. نمیدانم چرا؟ مادر هم شروع میکند به جیغ زدن. فکر کنم آواز میخوانند؛ آوازی خیلی بلند. نمیخواهم... نمیخواهم انقدر بلند آواز گوش کنم. دستانم را روی گوشم میگذارم. صدایشان کم میشود. پدر به مادرم نزدیک میشود. دستش را بالا میبرد. خیلی محکم مادرم را ناز میکند. آنقدر محکم که مادرم روی زمین میافتد. صدای فریادها قطع میشود. دستانم را بر میدارم. دیگر صدایی نمیآید. روی زمین خوابیده است و بلند نمیشود. انگار خیلی خسته است. من هم خوابم میآید. آخر نیمه شب است. چهار دست و پا کنار مادرم میخزم و میخوابم. من را بغل نمیکند. بوس هم نمیکند. فکر کنم خیلی خوابیده است. ولی من خوابم نمیبرد. میخواهم مثل شبهای قبل بینشان بخوابم. هردوشان بغلم کنند تا خوابم ببرد. پدر از اتاق بیرون میآید. به جای من، کلی لباس را بغل کرده. به جای من، خانه را با حسرت نگاه میکند. در را باز میکند. بیرون میرود. و صدا قطع میشود... دیگر رفته است. چشمانم سنگین میشود و خوابم میبرد...
صدای هق هق مادرم آنقدر بلند است که مرا از خواب بیدار میکند. مثل هر روز بوسم نمیکند. شیشه شیر گرم را در دهانم نمیگذارد. گریه می کند. فکر کنم غذا میخواهد. ولی روی میز خوراکی هست. خب، میتواند از آنها بخورد! نه! شاید دل درد دارد. باید آن آب خوش بو و تلخ را بخورد. شاید هم کسی به او توجه نمیکند. فهمیدم، بغل میخواهد. به طرفش راه میافتم. روی مبل نشسته و دستانش را روی صورتش گذاشته است. پایش را گرفته و روی پایم بلند میشوم. چهقدر سخت است! پاهایم درد میگیرد. بغلم میکند. بوسم میکنم. صورتش خیس و شور است. صدای در بلند شده و پدر وارد میشود. جیغ میزنم. از بغل مادر پایین می آیم تا پدرم را هم بغل کنم. ولی او بدون اینکه به من یا مامان را نگاه کند، توی اتاق می رود. صدای تق تقی بلند میشود. مادرم ناگهان میایستد. داخل اتاق میرود. باز هم صدای همان آواز بلند. چهار دست و پا داخل اتاق میروم. از کنار در نگاهشان می کنم. بابا شانه های مادر را تکان می دهد. مادر عقب عقب به طرف من می آید. جیغ می زنم ولی دیگر خیلی دیر شده است...
همهجایم درد میکند. چشمانم را باز میکنم. همه جا سفید است. روی تختی دراز کشیدهام. بدون پدر و مادر. خانمی کنارم میآید. کاغذی را خط خطی میکند. میخواهم بلند شوم. آنقدر درد میگیرد که جیغ میزنم. صدایی میآید. سرم را میچرخانم و نگاه می کنم. پدر و مادرم را میبینم. مادرم گریه میکند. فکر کنم دنبال شانهای برای گریه است. شانهای برای آرام شدن. دستش را روی شانه مامان میگذارد. فکر کنم مامان لبخند میزند. بابا را بغل میکند. حالا شانهای برای گریه پیدا کرده است. فکر کنم دیگر هیچ وقت آواز نخواند. چه قدر خوب! اصلاً آن آواز را دوست نداشتم.
روی تخت خوابیدهایم. مامان دست بابا را گرفته و دست جفتشان روی من است. دقیقاً همان طور که دوست دارم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳