مادَرم : مادرم اپلود یک

نویسنده: zahra1385far

نویسنده : زهرا فرجی
 رمان : مادرَم 
شروع : 20/11/1400 
ساعت : ۱۱:۴۵ 
 
صبح صحر شد

دلم هوای عاشقی کرد 
 عشقم کجایی هوایت را کردم
 شب تا صحر را با یاد تو سر کردم
 من سرگرده عاشقانم عاشقی بلدم
 اما چه کنم . در گنار توام . دست و پا کم می کنم
 عاشقی یادم میرود عشق را تجربه میکنم
 شعر(از خودم)
 
من یک دختر هیفده سالم توی خانوادهای زندگی میکنم همه چی ازمادرمه خونه، ماشین بابام .





بابام خیلی وقته جایی کار نمیکنه و این مسئله دعوای هر روز خونه ی ماست ،





آخر تمام دعواها این میشه مادرم میره سراق کارهای خودش و پدرم تمام عصبانیت





خود را سر من خالی میکند و هیچکس هم مخالفت نمیکند تا جای من کتک نخورد .





ولی هیچوقت از نظر مالی به مشکل نخوردیم چون مادرم در شرکت پدرش همون پدر بزرگم کار میکنه و خرج خونه زندگی من و پدرم و برادرامم میده ، البته چه عرض کنم برادر بزرگترم خودش کار میکنه و دستش تو جیبه خودشه همه میکن
اون به مادرم رفته !
 
**





باران




- سلام خوبی ! چه خبر ؟                                                          15:25 ✓ 

پرهام




- من ! خوبم ... حالت چطوره ! در باره حرفی که زدم فکر کردی .        15:26 ✓

باران




- میدونی چیه ... وقتی به معنی اسمت که فکر میکنم ... پرهام یعنی فرشته خوبی ...   15:27 ✓ 

پرهام




– خوب ... آره اینو همه بهم میکن ... نگفتی جواب درباره خاستگاریم چیه ؟             15:27 ✓

باران




- گفتم که تو فرشته ی خوبی هستی ... میدونم حست به من شاید یه حس معمولی باشه ... ولی من هم برای رهایی از این زندگی و به قول تو قبول داشتن عشق بعد ازدواج حاظرم زندگی با تو رو شروع کنم ... یک زندگی ساده ولی عالی ...    15:28 ✓

پرهام




- پس با خانواده هماهنگ میکنم .                                  15:29 ✓                                                               
 ...




**
 - چی گفتی مامان ! 
مامان – نمیدونم این یارو ترو کجا دیده ولی ازت خوشش اومده قراره فردا شب بیاد خاستگاریت .
 بابا – چی داری باسه خودتون میکین ... این دختره منه ... کتک خوره زیر دست منه ... نمیزارم هر کسی ببرتش . 
مامان – خوبه حالا یکی میخواد بیاد بگیرتش ببره از زیر دست تو نجاتش بده .



برای در رفتن از بحص مامان بابا راه همو به اتاق خودم کج میکنم . 
 
** 
-خب همه چی آماشد ... اینم ظرف میوه . 
سرسام – چیه خوشحالی ... از اینکه از اینجا میخوای بری خلاصشی دیگه برنگردی .
 سروش– چیکارش کنیم ... منم جای اون بودم خوشحال بودم از دست داداشام خلاص میشم .
 - شما چی دارین میگین ... مامان گفته ( طرف یکی از دوستان کاری پدر بزرگه...نمیشه حالا که پدرتون آ دم حسابی نیست آ بروی من و پدرم بره ... ) من هم برای همین سعی کردم همه چی عالی باشه .



ولی همه اینا حرفه بیشترش به خاطره خودمه نمیخوام جلوی پرهام و خواهر بزرگترش کم و کسری باشه ... مخصوصا پرهام گفته بود برای رضایت خواهرش تمام تلاششو میکنه ... ولی بازم گفته حرف اصلی رو باید مادرش بگه که فعلا خارجه و سپرده به دخترش .

** 
خونه که آمادس ... فقط موند لباسی که شب قرار بپوشم .




پیراهن آبی نقرهای خودم که شبه لباس مجلسیه و روی سمت چپ سینش کار شده




بلندیش تا روی زانو میاد وآستیناش تا روی موچ رو میپوشونه ، میزارم روی تخت




...ام اینم گفشای خونگی سفیدم ... شال چی سرم کنم .-آها ! شال سفید آبیه که خودم خریدم میپوشم ... 
!-تق تق تق .
-گیه . 
مامان – منم دخترم کارت داشتم . 
-بفرمایید تو .
 مامان – خب میخواستم باهات صحبت کنم عزیزم . 
- ... .

 مامان – میدونی من انتخاب رو میزارم پای خودت حتی اگه پدرت مخالفت کنه





بازم به نظرت احترام میزارم ... ولی تو باید درست تصمیم بگیری ...
 - ... . 
 
** 
... خب چی بگم ...






     
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.