دوراهی : تصمیم

نویسنده: Sisyphus

کفش هایش را به پا کرد، بلند شد و به در خیره شد، نمی دانست که برود یا نه، دیشب تصمیمش قطعی بود، تمام عزمش را جزم کرده بود که برود، ولی الان که وقت عمل رسیده بود نمی دانست چه کند. به خانواده اش اندیشید، چقدر سخت است دل کندن و رفتن، هر گوشه ای از خانه او را می خواست منصرف کند، مگر می شد این گونه دل کند و رفت، به هر حال مجالی نبود، باید می رفت. در اتاق را باز کرد، وارد راهرو شد، قاب عکس چوبی بزرگ انتهای راه که پدرش را به تصویر می کشید ملتمسانه تر از همیشه او را می نگریست، ادامه داد، از پله ها پایین آمد، اکنون رو به روی درب خانه بود، به خود گفت این آخرین باری است که این دستگیره را می چرخانم، مهم نیست دیگر چه اتفاقی بیفتد، این آخرین دفعه است، دستگیره را چرخاند، درب باز شد و آفتاب به صورت او تابید، غم تمام دلش را فرا گرفته بود و احساس نا امیدی را نمی توانست انکار کند، این جدایی الزامی بود.
 چمدانش را داخل ماشین گذاشت و ماشین را روشن کرد، از خانه دور شد که سایه ای را از آیینه ی ماشین دید، در خانه شان باز شده بود. انگار کسی متوجه شد که او از خانه خارج شده است، حیف که دیگر نمی توانند بپرسند چرا، موبایلش، شناسنامه اش، تمام هویتی که در این بیست و چند سال به او تحمیل شده بود را در خانه جا گذاشته بود، اون اکنون دیگر حتی نمی خواست به اسمی که به او داده اند خوانده شود. باید اسمی برای خود می گذاشت، البته نیازی هم نداشت، چون نمی خواست دیگر کسی اورا صدا بزند.
 بعد از چند ساعت رانندگی خسته شده بود، هم باید بنزین میزد و هم باید مقداری استراحت می کرد، آسمان سرخ شده بود، غروب آفتاب را جوری به تماشا نشسته بود که گویی برای اولین بار است که این صحنه را می بیند، اولین استراحت گاهی که دید ماشین را به داخل آن برد، بنزین زد و سپس برای استراحت به کافه ی استراحت گاه رفت، قهوه ای سفارش داد و روی میز نشست.

میز روبروی او پیرمردی بود مسن، کتش مندرس ولی تمیز و آراسته بود، البته نمی شد از محل رفو های متعددی که بر روی آن دیده میشد چشم پوشی کرد. برای یک لحظه نگاه آن دو به هم گره خورد. پیرمرد لبخندی به مرد زد، و مرد ناگهان فهمید که این نگاه چه نفوذی بر آن داشته است، پیرمرد گویی هیچ غمی در زندگیش نداشته است، چنان آرام او را نگاه می کرد که خودش نیز احساس آرامش می کرد، لبخندش گویی از آن کودکی 3 ساله بود که بستنی مورد علاقه اش را بدست آورده باشد.
 دلش می خواست با او صحبت کند، ولی نمی دانست چگونه با او سر صحبت را باز کند که ناگهان پیرمرد به او گفت که می خواهی چند کلامی با هم صحبت کنیم، مرد با اشتیاق پذیرفت و به سمت میز پیرمرد رفت.
 از پیرمرد پرسید اسمت چیست، پیرمرد جواب داد که دیگران مرا قربان، رئیس و واژه هایی دیگر از این قبیل صدا می کنند.

مرد به فکر فرو رفت، چرا او نمی خواست اسمش را به او بگوید؟ مگر چه مشکلی داشت که اسمش را بگوید، خواست بپرسد که خب همسر و فرزندانت تورا چه می نامند، که منصرف شد، با خود فکر کرد که پیرمرد حتما نمی خواهد اسمش را بگوید و بهتر است بیش از این معذبش نکند.
 از پیرمرد پرسید که کارتان چیست؟ رئیس چه کاری هستید؟

پیرمرد به جوان نگاه کرد، کیسه ای چرمی از جیب کتش در آورد، تا بند آن را شل کرد و دهانه ی کیسه را باز کرد، بوی خوشایند توتون پیپ از آن ساطع شد، پیپ قدیمی چوبی در آورد و به آرامی آن را پر کرد و با کبریتی پیپش را روشن کرد، جوان که زمانی خود پیپ می کشید به خوبی دانست که پیپ مرد بسیار قیمتی بود و توتونی که داشت دود می شد به شدت گران بود، جا خورد، آن کت مندرس و این پیپ تضاد عجیبی ایجاد می کردند.
 پیرمرد نگاه جوان را دریافت، لبخندی زد و گفت لباس هایم همواره باعث می شود اطرافیانم درباره ی من زود قضاوت کنند، ولی مثل این که شما از پیپ سر رشته ی خوبی دارید، لبخندش واقعا گیرا ترین چیزی بود که داشت و خود پیرمرد نیز آن را می دانست و از هر فرصتی برای جلوه گری با آن استفاده میکرد.
 - بله و بسیار جا خوردم، قبل از آشنایی با شما وقتی بوی این توتون را حس می کردم، مطمئن بودم صاحبش حتما با لیموزین آمده است و لباس هایش از طلا دوخته شده است.
 نا خود آگاه خنده اش گرفت، ولی ترسید پیرمرد خنده اش را به خود بگیرد و ناراحت شود و سریعا تلاش کرد تا خنده ی خود را پنهان کند.
 + حق با توست، و البته من هم می توانم با لیموزین جابجا بشوم و لباس طلا به تن کنم
 - واقعا شغل شما چیست؟
 + گفتم که رئیسم
 - خب رئیس کجا؟
 + داستان طولانی دارد، اگر عجله داری متاسفانه نمی توانی آن را بشنوی
 - نه اتفاقا، مقصد خاصی ندارم، می توانم ساعت ها به صحبت هایتان گوش دهم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.