اخرین بوسه اخرین دیدار : پارت دو اونقدرام بد نیست

نویسنده: Pani

Nadia
خیلی ذوق این تاج و گردنبند رو دارم و خیلی خوشحالم ولی باید بی صدا باشم چون همه ناراحتن اگه این صدا جلومو نمیگرفت تا الان بهشون گفته بودم که اشتباه میکنن خب حالا میخوام بخوابم تا با صدا حرف بزنم و ازش کامل جریان این تاجو گردنبندو بپرسم ولی خوابم نمیاد خب بریم یه سعیی بکنیم پریدم رو تخت و چشامو بستم و گوسفند شمردم تا خوابم برد 
Kim lohan
رسیدم به دروازه مخفی الماسو گذاشتم داخل سوراخش و دروازه باز شد هکتور رو ندیدم پس نشستم رو صندلی تا بیاد پنج مین بعد یه سگ هاسکی خاکستری سفید اومد اره هکتور بالاخره اومد رفتم سمتش و سلام کردمو گفتم نمیخوای تبدیل شی که از هاسکی به انسان تبدیل شد و نشست رو صندلی جلو من بهش گفتم چرا این طوری تبدیل شدی که گفت این دروازه دیگه مثل قبل امن نیست خوایتم ازش بپرسم چرا ولی میدونستم جوابمو نمیده پس ساکت موندم و رفتم سر موضوع نادیا و ازش پرسیدم خب هکتور چرا اینقدر زود اومدی سراغ نادیا چرا اونارو بهش دادی چرا تو همچین روزی بهش دادی که یه هو بلند گفت خفه شو 
Hektorوای داشت با این سوالاتش دیوونم میکرد بلند سرش داد زدم خفه شو کو ساکت شد و گفتم بش دنیای موازی به نادیا نیاز داره درضمن من که نمیخوام الان ببرمش فک کردی من خرم که یه دختر هفت ساله رو ببرم دنیای موازی اونم تو همچین شرایطی اها راستی بخاطر همسرت تسلیت میگم 
Kim lohan
خب قانع شدم باشه من باید برم اوضاع تو خونه اصلا خوب نیست و این که چیزی درباره حکومت و کلا دریاره دنیای موازی چیزی به نادیا نگو باشه ای گفت و تبدیل شد به هاسکی و رفت منم از دروازه خارج شدم  الماسو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم 
Nadia
از خواب ییدار شدم ولی صدا نیومده بود شت اخه این چرا این طوریه مگ انتن میخواد ایشششش چرا نیومد اه بزنم بشش خاک بره چشش (پ ن:اروم باش بابا خو شاید کارداره) هعی خدا زد حال خوردم وای این بوچیه نهههه دوبارع پسرا رفتن تو اشپز خونه مگ بابا کجا رفته شت اندر شت بدو بدو رفتم تو آشپزخونه که دیدم نامجون پاش تو حلق کوکه و سرش تو زمین کوکم کو.نش تو دهن ته و کلا وضعی بود دیگه رفتم این گره بزرگو باز کردم و یه پس گردنی به سه تاشون زدم ولی یونگی کوش با داد بشون گفتم داداشم کووووو که نامجون به پام افتاد و گف به ا اون اینجا نیست خوابه گوه خوردیم به بابا نگو گفتم اول برام کورن داگ دریت کنین اینجام تمیز کنین تا نگم که دیدم یونگی از پله ها پایین اومد و گف فک کنم یکی در زد نامجون و کوک و ته هی بش میگفتن ساکت که من گفتم درددددد در زدن کجا بود آشپزخونه رفته تو هوا که بابا یه هو اومد تو شت نمیتونم کورن داگم بخورم 
Kim lohan
وارد خونه شدم و دیدم نادیا داذه سر یونگی داد مثزنه بقیه پسرا سرو سورتشون سیاهه و اشپزخونه هم که دیگه نگم رو هوا بود که گفتم که اینجا چهخبره نادیا هم یه دادی زد که منم یه پسرام پیوستم و به حرفای نادیا با دقت گوش میدادم چون داداش شیرم به لرزه مینداخت خب به گفته نادیا سه تا کورن داگ پنیری و یه پیتزا قارچ و گوشت باید درست کنیم یونگیم که در رفت و خوابید ول نادیا رفته که بیدارش کنه خدا بخیر کنه خدا من پسرم و از تو میخوام 
Nadia
یونگی رفت که بخوابه ول من نمیزارم بدو بدو رفتم تو اتاقش وای دو ثانیه نشد چطور خوابید هوف ملت برادر دارن مام بردار داریم وللش پریدم رو بونگی و با مشت زدن به اونجاش که دیدم از درد قرمز شده و نفسش بالا شت فک کنم الان عقیم شد دیدم صورتش یه هو به ارغوانی زد و نفسشو ول کردو یه نعره بلند زد که دیدم بابا و داداشا خرم مثل جت اومدن و بابام به یونگی گف اشکال نداره تو مشتت فوت کن فوت کن افرین وا اون داشت از درد میمرد منم داشتم از خنده جررررر می‌خوردم درحال خندیدن بودم که یه هو یه  الماس تو جیب پشت شلوار بابام دیدم چه قشنگ بود کاش بدش من 
(بابات غلط املایی و تایپی ببخشید لطفاً حمایت کنید و کامنت بزارید)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.