اخرین بوسه اخرین دیدار : پارت اول شروع بدبختی

نویسنده: Pani

متن سلام  اول کار باید خودمو بهتون معرفی کنم من نادیا هستم یه دختر که چهار تا برادر داره بردارام چهار قلو هستن ولی از نظر اخلاقی و قیافه اصلا شبیح هم نیستن داداشام ۶ ماه ازم بزرگ ترن شاید الان براتون سوال پیش بیاد مگه میشه نکنه ناتنین نه راستشو بخوایین من ۶ ماهه بدنیا اومدم اسم داداشام نامجون.یونگی.جونگ کوک و تهیونگ  هست زیادی راجب این خنگولا حرف زدم بریم سراغ معرفی بقیه اسم بابام لوهان هست کیم لوهان و اسم مادرم لی ایم جوکیون خالم که خواهر دوقولو ی ناهمسان مادرم هست که اسمش لی یون سو هست با بقیه هم تو داستان آشنا میشیم را بنوخب داستان ما از اونجایی شروع سد که من بدنیا اومدم کلا از موقعی که بدنیا اومدم بدبخت بودم تا ۵سالگی مشکلی نبود ولی اون موقع بد ترین اتفاق زندگیم افتاد رفتار مادرم با من بد شده بود و فقط به برادرام اهمیت میداد و من شده بودم کزت یه روز از توی انباری صدای گریه شنیدم رفتم ببینم چیه با مادرم مواجه شدم که تو یه قفس بزرگ بود و تمام صورتش خونی بود خالم اون طرف بود و داشت اونو نگاه میکردو زیر لب یه چیزایی میگفت رفتم سمت مادرم که یهو احساس کردم بدنمو حس نمیکنم ولی درد داشتم مادرم دستمو گرفت و با یه تیکه آهن داغ که نمیدونم از کجا اومده بود و شکل قلب بود زد رو دستم میخواستم جیغ بزنم ولی بدنمو حس نکردم انگار نمیتونیتم بدنمو کنترل کنم خالم اومد جلو منو بلند کرد انداخت یه گوشه و خنجر رو تو بدن مادرم فرو کرد مادرم لبش سفید شد و به خوابی رفت که دیگه بیدار نشد خالم با دستش دست کشید رو صورتش و ناگهان صورت مادرم و خالم عوض شد حالا دیگه راهی برا تشخیصشون نداشتم نفهمیدم چی شد ولی وقتی بهوش اومدم فهمیدم خالم مرده و بخاطر نجات من از متجاوزین مرده شاخ در اوردم ظهر رفتیم خاکسپاری خالم یا مادرم دیگه نمیدونستم کدومشون واقعیه تابوتشو که داشتن می اوردن یکم خون ازش چکید تعجب کردم اون خون داشت قل میخورد سمت من یهو افتادم زمین و اون خون رفت تو زخم درستم که شبیح قلب بود یهو صدایی تو گوشم اومد که میگفت (اون مادرت نیست بهش اعتماد نکن اون مادرتو کشت انگار داشتیم از تریق ذهن باهم حرف میزدیم قیافش معلوم نبود ولی بهم گفت اگه باور نمیکنی باشه پس من برا اسپات حرفم کاری میکنم که تو تولد ۷ سالگیت خالت که خودشو به عنوان مادرت جا زده بمیره وتاج آبی به دست تو برسه سالها گذشت و رفتار مادرم با من بد تر و بد تر میشد من به حرف اون صدا عتماد کردم و منتظر تولد هفت سالگیم شدم امروز روز تولدمه من قرارهدامروز هفت ساله بشم ولی ذهنم بالغ تر از این حرفاست من تو این مدت کم نمیدونم چجوری ولی تو خواب به یه دنیایی میرفتم و اونجا رزمی کار میکردم و واقعا تو این سن حرفه ای شده بودم ولی دیشب خواب دیدم دوباره اون صدا اومد و به من گفت:امروز وقتشه منتظر باش و زرتی بیدار شدم امروز همه جمع شده بودن برا تولدم خالمم که خودشو مادرم جا زده بود امروز رفتارش بد تر شده بود داخل مراسم بیشتر فامیلامون بودن چون من دوستی نداشتم ولی یه پسر خیلی کیوت که بهش میخورد از من یکی دوسال بزرگ تر باشه توجهمو جلب کرد هودی آبی پوشیده بود و موهاشم مثل خودم خورماییی بود رفتم سمتش و باهاش دوست شدم داشتیم بازی میکردیم باهم که خواست کادو شو بهم بده تا خواست بده خالم اومد و منو برد تو اتاق و دوباره بدنمو حس نکردم داشت زیر لب یه چیزایی میگفت که من نمیفهمیدم بعدهم گفت تو حق نداری عاشق بشی یهو پدرم اومد تو اتاق خالم داشت از دهنش خون میومد و خون ریزی میکرد داشت جون میداد لباش سفید شد یه هو اون پسر اومد منو از اتاق برد بیرون و جعبه رو بهم داد و گفت هیچ وقت گمش نکن و بعد رفت تا خواستم صداش بزنم اسمشو یادم رفت خیلی فک کردم ولی یادم نیومد بیخیال شدم روز بعد روز خاک سپاری خاام بود برا همه مادر من بود ولی من دیگه بعد اون روز حرف اون صدا زو باور کردم بهد خاک سپاری داداشام داشتن گریه میکردن ولی من نه من رفتم تو اتاقم تا کادو ی اون پسرو باز کنم
Kim lohan
از نظر روحی اصلا خوب نبودم من عاشق همسرم بودن ولی چرا باید تو همچین روزی میمرد اون مرگش عادی نبود نکنه اون خواهر بدجنسش هنوز زندس نکنه کار اون بوده،پسرام همه داشتن گریه میکردن نامجون داشت بهشون دلداری میداد و همزمان خودش گریه میکرد اما نادیا رفتارش عجیب بود اصلا ناراحت نبود اون همیشه با کشتن یه پشه هم گریه میکرد ولی این رفتار از اون بعید بود خواستم برم تو اتاقش که دیدم درش بازه از لای در داخلو نگاه کردم داست جعبه کادوشو باز میکرد و بعد از توش یه تاج آبی در اورد وای امکان نداره این همون تاج آبیه 
Nadia
جعبه رو باز کردم داخلش یه برگه بود برگه رو خوندم روش نوشته بود حالا باور کردی که من واقعیم تعجب کردم که دوباره زیرش زاحر شد من همون صدام دیگه داشتم شاخ در می اوردم که دوباره نوشت تو جعبه رو نگاه کن وای خدا چقدر شبیح داستان هری پاتر شد نه حتما خوابم اصن مهم نیست بزار ببینم تو جعبه چیه یه تاج خیلی خوشگل بود که وسطش جای یه الماس بود که خالی بود دوباره رو برگه نوشت شد جز اون تاج داخل جعبه یه هدیه از طرف مادرت هم هست وای یه گردنبند خوشگل بود با الماس آبی الماسش نصفه بود ولی خیلی خوشگل بود خواستم گرنبندو بپوشم که بابام سر رسید و گفت اینو از کجا اوردی 
Kim lohan
درسته همون تاج آبی بود ولی الماسش نبود خدا رو شکر کردم که الماسش نبود ولی بعد دیدم نادیا به گردنبندی که تیکه ای از الماس آبی مقدس بهش وصل بود از تو جعبه در اورد این همون گرندبند مادرش بود ولی پیش اون بود سریع رفتم تو اتاق و ازش گرفتمش و گفتم تینو از کجا اوردی که قبل جوابش چشم به برگه چرمی افتاد آشنا میزد یهو روش زاحر شد وقتش رسیده باید گردنبندو بدی و بعد پاک شد نادیا گفت یه پسر بچه اینا رو برام اورد ولی اسمش یادم نیست دیدم گوش نادیا داره میلرزه پس فهمیدم که هکتور داره تو گوشش حرف میزنه که نادیا گفت بابا گردن بندو بهم نمیدی ؟ حرف حرف هکتور بود باید بهش میدادم و خودم گردنش کردم و بعد ازش پرسیدم چرا تو برا این که مادرت رفته ناراحت نیستی دوباره گوشش لرزید و نادیا گفت چون که اون و بعد حرفشو خورد و گفت نمیدونم چرا اشکم نمیاد ولی واقعا ناراحتم بعد بغلش کردمو گفتم ناراحتی به اشک نیست قربونت
Nadia
 بعد از این که گفتم پسر بچه بهم اونا رو داده صدا تو گوشم گفت بگو بابا گردنبندو بهم نمیدی بعدبابام گفت باشه و گردنبندو گردنم کرد دوباره بابام گفت چرا از این که مادرت رفته ناراحت نیستی خواستم بگم چون اون مادر من نیست ولی صدا گفت نه نباید به کسی بگی باید الان به بابات بگی چون اشکم نمیاد نمیدونم چرا به حرف اون صدا گوش کردم و به بابام هرچی رو که صدا گفت گفتم و بعد بابام بغلم کرد و گفت ناراحتی به اشک ریختن نیست و بعد از  اتاقم رفت بیرون و در رو بست 
Kim lohan
باورم نمیشه هکتور برگشته نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت چطور باور کنم که به این زودی وقتش شده ولی نادیا هنوز بچس اون تحمل سختی زیاد نداره نه نمیشه باید با هکتور حرف بزنم پس باید میرفتم به دروازه هوا بارونی بود ولی بارون گل پس چطرمو برداشتم کتمو پوشیدم پوتین خاکستریمو هم پوشیدم و زدم بیرون وای یادم رفت کیریستال رو بردارم پس  بدو رفتم سمت صندوق چوبی و کیلیدشو از داخل گردنم گردنبند شکل کیلید که با جوکیونگ ست بود رو برداشتم کیلیدو داخل قفل کردم و بازش کردم بین تمام وسایل سلطنتی مهم کیریستالو برداشتم و از خونه خارج شدم 
(امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه اگر غلط املایی تایپی چیزی بود ببخشید)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.