به افق عشق : بخش دوم 

نویسنده: daraseyf

 نور خورشید از اونی که فکرش رو میشه کرد هم رو عصاب تر بود اینقدر که دریا رو کلافه کرد و باعث شد از خواب شیرین خودش دست بکشه و از تختش بیرون بیاد و به سمت دست شویی بره هنوز چند مشت اب به صورتش نزده بود که برق از سرش پرید فکر مجازاتی که دیروز به اسمش خورده بود دوباره توی ذهنش نقش بست و اون رو به سمت دل شوره برد با سرعت حوله رو از روی اویز بیرون کشید و در حالی که صورتش و خشک میکرد به سمت موبایلش رفت و صفحش رو روشن کرد ساعت ۷ صبح بود با دیدن عدد هفت انگار اب سردی روی اتیش درونش ریخته شده بود و خیالش رو کمی راحت میکرد باید اماده میشد تا زود تر خودش رو به ادرسی که استاد وثوقی براش نوشته بود برسونه .
کمی برگه رو زیرو رو کرد اما چیزی پیدا نکرد یک بار دیگه به موضوع پروژه و ادرس نگاه کرد و سرشو بالا اورد پنج دقیقه بود که رو به روی اگاهی ایستاده بود و شک داشت که داخل بشه یا نه کمی استرس داشت و نمیدونست چی انتظارش رو میکشه اما مجبور بود برای همین داخل شد .
دریا چادری که از دم در گرفته بود و روی سرش صاف کرد و رو به سربازی که دم در بود گفت : شرمنده من با سرهنگ بهجت کار داشتم میشه ببینمشون ؟
سرباز که معلوم بود بیشتر از ۲۰ سال نداره کمی خودشو توی جاش جا به جا کرد و گفت :از قبل وقت گرفته بودید ؟
دریا شرمنده نگاهی به سرباز انداخت و گفت : در واقع نه اخه تا حالا اینورا نیومده بودم فکر نمیکردم اینجا هم وقت قبلی بخواد راستیتش من از دانشگاه اومدم و برای سرهنگ یه نامه اوردم  حالا نمیشه شما یه لطفی کنید نامه رو نشونشون بدید ؟
سرباز همونطور که داشت با دفتر جلوی دستش ور میرفت و چیزی مینوشت گفت :دانشگاه؟ خوب حالا چی هست نامت ؟
دریا دستش و داخل کیفش کرد و نامه رو از داخلش بیرون در اورد و به سمت سرباز گرفت و گفت : اینم نامه میشه اینو بدید به سرهنگ بهجت و بگید از طرف دکتر وثوقه ؟
سرباز نگاهی به نامه کرد و از دست دریا گرفتش و گفت : یه چند لحظه ای صبر کن اینجا برم داخل ببینم چی میشه .
هنوز پنج دقیقه نشده بود که سر و کله سرباز پیدا شد و رو به دریا گفت : میتونید برید داخل سرهنگ میخوان شما رو ببینن
چیزی برای استرس نبود اما دریا کمی استرس داشت نمیدونست باید چکار کنه یا چی بگه اب دهنش رو قورت داد و بعد در زدن داخل شد اتاق کاملا ساده ای بود که با چند عدد گلدان تزئین شده بود و وسط اون یه میز بزرگ که مردی تقریبا هم سن و سال استاد وثوق پشت اون نشسته بود.
دریا ارام سلامی داد و همون جا جلوی در ایستاد و منتظر جواب سرهنگ موند سرهنگ سرشو از داخل نامه بلند کرد و رو به صندلی رو به روش اشاره ای کرد و با لبخند گفت: سلام دخترم بیا نزدیک تر بیا روی صندلی بشین که یکم با هم کار داریم .
دریا به طرف صندلی رفت و همونطور که به سختی چادر رو زیر بغلش جمع میکرد روی صندلی نشست و به سرهنگ خیره شد کمی از این خیره شدن ناشیانه نگذشته بود که قهقهه های سرهنگ بلند شد و باعث تعجب دریا شد سرهنگ که متوجه علامت سوال روی صورت دریا شده بود خندشو خورد و گفت : ببخشید دخترم حمید همیشه باعث میشه من خندم بگیره ادم بدی نیست اما یکم جدیه ولی مطمعا باش که صلاح تو رو میخواسته که فرستادتت پیش ما خوب من نامه و موضوع پروژه رو نگاه کردم مشکلی نیست میتونی از منابع ما استفاده کنی فقط یه چند تا نکته وجود داره اول این که من باید برات یه مجوز ورود و خروج و دسترسی صادر کنم و دوم این که باید یکی رو برات همراه بزارم که کمکت کنه ، به نظرت چند روز طول میکشه اطلاعاتی که میخوای رو جمع اوری کنی ؟
دریا همونطوری که داشت با انگشتاش بازی میکرد گفت :خوب فکر کنم یه دو سه هفته ای کافی باشه چون من در کل هفته ای دو بار که میشه روز های دوشنبه و سه شنبه میتونم بیام بقیه برنامم پره و داخل دانشگاه کلاس دارم .
سرهنگ همونطور که داشت روی برگه زیر دستش چیزی مینوشت گفت : خوب دخترم من برات یه مجوز ۶ روزه نوشتم که میتونی سه هفته ازش استفاده کنی فقط هر بار همراهت باشه  تا بتونی بیای داخل .
سرهنگ خودکار توی دسش و پایین گذاشت و شروع کرد به گرفتن شماره با تلفن روی میزش صدای بوق اینقدر بلند بود که حتی دریا هم میتونست صداش رو بشنوه کمی نگذشته بود که کسی پشت خط تلفن و برداشت و سرهنگ بعد گفتگوی کوتاهی تلفن و قطع کرد و رو به دریا گفت :خوب همراهتم چند لحظه دیگه پیداش میشه امروز بهش میسپرم ببردت پایگاه داده ها تا از سری بعد خودت به راحتی پیداش کنی .
پنج دقیقه بعد صدای در نگاه های سرهنگ و دریا رو به سمت خودش جلب کرد و با اجازه سرهنگ پسر جونی وارد اتاق شد و ادای احترام کرد سرهنگ با دست به سمت پسر جون اشاره ای کرد و گفت : خوب اینم از ستوان امینی همراه شما،امینی ایشون خانوم سیف هستن که برای انجام یه پروژه تحقیقاتی از طرف دانشگاه اینجا فرستاده شدن از امروز قراره تا پایان تحقیقات ایشون همراهشون باشی و تو جمع اوری اطلاعات بشون کمک کنی .
ستوان امینی نگاهی به سر تا پای دریا انداخت و رو به سرهنگ گفت : میشه بپرسم تحقیقات در چه حیطه ایه ؟
سرهنگ از جاش بلند شد و به طرف رخت اویز رفت و همونطوری که داشت کتش رو میپوشید گفت : میتونی تو مسیری که برای رسیدن به پایگاه داده ها دارید از خود خانوم سیف بپرسی من باید ساعت ۱۱ سر جلسه باشم .
مسیر اونقدر هم طولانی نبود اما ستوان  کمی مردد بود که سوالشو دوباره تکرار کنه و دریا هم علاقه نداشت به سوالی که مستقیما ازش پرسیده نشده جواب بده هنوز با هم اشنا نبودند ولی جو سنگینی بینشون حاکم بود و تا کسی حرف نمیزد هیچ چیز قرار نبود تغییر کنه و این باعث میشد مسیر ۵ دقیقه ای یک مسیر نیم ساعته به نظر برسه .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.