به افق عشق : بخش اول 

نویسنده: daraseyf

هوای تهران مثل همیشه بود پر از دود و دم و کثیفی اونقدر که نفس کشیدن رو سخت میکرد از طرفی انگار عجله ای که دریا داشت بیشتر مانع اون میشد که نفسی تازه کنه و به راهش ادامه بده این بار قدم های بزرگش تبدیل به قدم هایی شدند که میدوید اونقدر سریع که اگر کسی نمیدونست فکر میکرد یا کسی دنبالش کرده یا میدود تا به خط پایان برسه کوله پشتیش رو سفت تو  دستاش نگه داشته بود و سعی میکرد تا از بین دانشجوهای داخل دانشکده سبقت بگیره یا جاخالی بده اما اونقدر ها هم موفق نبود و با هر اصابتی به طرف مقابل مجبور بود لفظ ببخشید رو به زبون بیاره اونقدر هول بود که تنها چشماش دستگیره کلاس رو میدید تا به خودش بیاد دستش رو دراز کرده بود و بدون اجازه خودش رو داخل کلاس انداخته بود کلاس اونقدر ساکت بود که هر کسی رو به شک می انداخت که نکنه کلاس رو اشتباه اومده باشه اما این سکوت تنها به دلیل ورود ناگهانی اون بود سکوتی که اصلا به نفع دریا نبود .
  دریا لبخند تصنعی رو به استاد زد و انگشت اجازه اش را بالا برد و گفت :ام استاد شرمنده من ...
هنوز جو کلاس ساکت بود همه در انتظار محاکمه دریا بودند که داشت از خجالت بین همه اب میشد اما طولی نکشید که لب های استاد وثوق از هم گشوده شد و کلماتی رو به زبون اورد  :بعد کلاس بیا اتاقم فعلا میتونی بشینی
شاید هر کس دیگه ای بود با خودش میگفت که دریا از مهلکه نجات پیدا کرده اما دریا خودش خوب میدونست این بخشش کوتاه مدت ارامشی قبل طوفانه . دریا از بین دانشجوهای  دیگه گذشت و به سمت سوگند رفت سوگند بهترین دوست اون بود از وقتی ابتدایی رو میخوندند با هم بودند درست مثل دو قلو های به هم چسبیده البته با تفاوت های بسیار .سوگند به کنار خودش اشاره کرد و کوله پشتیش رو از روی صندلی برداشت و رو به دریا گفت:بیا بشین .
دریا کیفشو از دوشش برداشت و روی صندلی کنار سوگند نشست
سوگند همونطور که حواسش بود استاد وثوق متوجه گفتگوی اون ها نشه  به ارومی به دریا گفت :باز که دیر کردی تو مگه قرار نبود امروز زود پاشی
دریا سرش رو پایین انداخت و گفت:باز خواب موندم به مامان گفته بودم اگه دید پا نشدم بیدارم کنه ولی میدونی که اون خوابش از منم سنگین تره .
سوگند خندش گرفته بود اما سعی میکرد با نیشگون گرفتن خودش مانع این خنده های بی موقع بشه اروم همونطور که مراقب استاد بود دستش رو روی دست دریا گذاشت و گفت :خدا صبرت بده عزیزم قرار بعد کلاس به دست وثوق جون پر پر شی
دریا دستش رو از زیر دست سوگند بیرون کشید و با حرص گفت :باشه ببند اون دهن بی صاحابت و بزار ببینم  استاد چی میگه .
سوگند ریز خندید و گفت :باشه بابا چرا حرصی میشی .
کلاس مثل همیشه  روال خودش رو طی کرد به طوری که دریا هم کم کم داشت فراموش میکرد واقعا چه اتفاقی افتاده اما اشاره های استاد وثوق بعد کلاس کاملا رویای شیرین بخشیده شدن رو از ذهن دریا بیرون میکرد .
سوگند و دریا هر دو پشت در اتاق استاد وثوق ایستاده بودن دریا دو دل بود که در بزند یا نه اما سوگند انگار بیشتر مشتاق این بود که بدونه چه بلایی قراره سر دریا بیاد برای همین چند تقه ای به در اتاق زد و با صدای استاد وثوق داخل اتاقش شد و رو به روی استاد وثوق که پشت میزش نشسته بود ایستاد در این میان سوگند هم تمام سعی خودش رومیکرد تا حضورش زیاد توجه استاد رو بهم نریزد ولی انگار استاد وثوق ریز بین تر از این حرف ها بود که بخواد نسبت به سوگند بی تفاوت باشه برای همین نگاهی به سوگند انداخت و گفت :خانوم فیاض ممنون میشم بیرون منتظر بمونید طف صحبت من با  خانوم سیف هستش .
سوگند انگار توی ذوقش خورده بود اما بی سرو صدا از راهی که اومده بود برگشت و در رو  پشت سرش بست .
دریا منتظر بود منتظر مجازاتی که قرار بود استاد وثوق براش  تعیین کنه از حذف شدن گرفته تا کم کردن  نمره و ... اما استاد وثوق مشغول بود داشت روی کاغذی که زیر دستش بود چیزی مینوشت و این صبر دریا رو کمتر میکرد تا بالاخره ‌لب های استاد وثوق از هم گشوده شد و کاغذی که می نوشت رو به سمت دریا گرفت و گفت :بگیرش دریا با تردید کاغذ رو  از  بین انگشتان استاد کشید و به نوشته روی اون خیره شد که استاد گفت :موضوع پروژته و یه نامه که بتونی باهاش به اسناد مربوط به پروژت برسی اگه بتونی تا اخر ترم تمومش کنی اونوقت من حذفت نمیکنم و هر نمره ای توی امتحان بگیری همون و واست میزارم پس یادت باشه تا اخر ترم حالا میتونی بری .دریا باورش نمیشد انتظار حذف شدن را داشت اما انتظار پروژه به این بزرگی را نه دلش نمیخواست قبول کنم اما چاره ای جز قبول این مجازات نداشت برای همین با بله ای خشک و خالی اتاق استاد رو ترک کرد .
سوگند مشتاق منتظر دریا بود با هیجان خودش رو جلوی دریا انداخت و از شانه های دریا گرفت و  گفت :چی شد ؟حذفت کرد؟زنده ای نخوردت که ؟
دریا بی حوصله دست های سوگند رو از روی شونه هاش کنار زد و گفت :خیر خدا رو شکر زنده ام اما فکر کنم در راه پس دادن تاوانم بمیرم.
قیافه سوگند شده بود علامت سوال و کنجکاوی از قیافش میبارید برای همین گفت:خوب؟چی شد دقیقا نمیخوای بگی بالاخره ؟
دریا همونطور که راهرو دانشگاه رو با سوگند طی میکرد گفت :هیچی چی میخواستی بشه یه پروژه داده این هوا اخه منو چه به این جور کارا .
سوگند جلوی ماشینش واستاد و گفت:خوب کاریه که شده به هر حال تقصیر خودت بود که دیر کردی اونم نه یه بار بالاخره باید تاوان اشتباهاتت و بدی عزیزم
دریا اخماش تو هم رفت و گفت :تو مثلا دوست منی ها عوض این که دلداریم بدی نمک میپاشی روی زخمم ؟
سوگند همونطور که در ماشینش و باز می کرد گفت :به هر حال کاریه که شده و تو باید باهاش کنار بیای حالا هم اگه میخوای میتونم برسونمت البته اگه کاری نداری
دریا با حالت شکست خورده در ماشین و باز کرد و کنار سوگند نشست .
سوگند ماشین و جلوی در خونه دریا نگه داشت و قفل دررو باز کرد دریا از سوگند خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد و به طرف در خانه رفت که سوگند از پشت صداش کرد :دریا میخوای فردا بیام دنبالت ببرمت واسه کارایه پروژت ؟دریا همونطور که کلید و تو در مینداخت گفت :نه مرسی خودم فردا ماشین و از بابا میگیرم میرم تو به کارای خودت برس .
با صدای باز شدن در ورودی خونه نوشین از اشپزخونه بیرون اومد که دریا رو دید دریا همونطوری که کفشاش و در میاورد و سرش پایین بود داد زد مامان من رسیدم خونه .
نوشین به دیوار اشپزخونه  تکیه داد و خندید و گفت :خودم دارم میبینم
دریا سرشو بالا اورد و گفت :اِ تو که اینجایی سلام مامان جونم
نوشین خودشو از دیوار جدا کرد و به سمت دریا رفت و کیفش و از شونش گرفت و به طرف دستشویی اشاره کرد و گفت: خودت که میدونی اول دستشویی
دریا خندید و گفت :چشم مامان من میرم دستام و میشورم
دریا همونطور که به طرف دستشویی میرفت یه لحظه وایستاد و گفت:مامان شام حاضره ؟دارم از گشنگی میمیرم .
نوشین همونطور که داشت به طرف اشپز خونه میرفت گفت :اره بابات که بیاد شام میخوریم تو بهتره اول دست و صورتت و بشوری و لباست و عوض کنی بعد بیا اشپزخونه کمکم کن سالاد بگیرم .
دریا باشه ای گفت و داخل دستشویی شد .
با صدای در چشمای دریا برق زد انگار دیگه وقت شام بود شده بود عینهو دختر بچه های هفت ساله انچنان ذوقی کرده بود که نوشین رو به خنده وا میداشت با سرعت به طرف در رفت و بازش کرد طوری که فرهاد یک لحظه جاخورد دریا دستشو به طرف کیف فرهاد برد و کیفشو از دستش قاپید و رو به فرهاد گفت:بابا تو برو دستاتو بشور من سفره رو پهن میکنم .فرهاد و نوشین خندشون گرفته بود باورشون نمیشد دختر ۲۱ سالشون به خاطر غذا داشت همچین کاری میکرد .البته مصبب این رفتار دریا به خاطر این بود که فراموش کنه چه مجازاتی قراره بکشه و برای حواس پرت کنی بود.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.