قلبم را ببین

قلبم را ببین : قلبم را ببین

نویسنده: Writer_crow

دو سال بعد از من چشم به جهان گشودی. با این حال، همیشه یک سروگردن از من بالاتر بودی.
 هر روز موقع طلوع آفتاب در میان گندم ها قدم می زدی و خورشید را تماشا می کردی. در زمان طلوع و غروب آفتاب، شالت همرنگ آسمان می شد، همین طور لبخند طلایی ات.
 در آن زمان، من گوشه ای به تماشای گیسوانت که در دستان باد می رقصیدند، می نشستم. یک باز خواستم به تو نزدیک شوم، ولی تو چنان غرق شادی کودکانه ات بودی که حتی متوجه من نشدی. تو غرق موسیقی باد، کلاغ ها و گنجشک ها بودی.
 همیشه بعد از مدرسه تماشایت می کردم که لی لی کنان به سمت درختان می رفتی و روی شاخه ها می نشستی. من هم چند درخت آن طرف تر می نشستم و در تنهایی سیب های کرم زده درخت را می خوردم. من را نمی دیدی، چون خودم را در میان انبوهی از شاخ و برگ ها پنهان کرده بودم. ولی من، تو را می دیدم. می دیدم که در خلوت خودت پاهایت را تاب می دادی و شعر می خواندی.
 تو پولدار بودی. در گوشت هدفون می گذاشتی و سرت با گوشی ات گرم بود. ولی تنها چیزی که من داشتم، یک توپ پلاستیکی بود. با این حال، لذت گل کوچک بازی کردن با تو را به جان می خریدم.

 تو شانزده ساله بودی و من هجده ساله. از همان موقع، پچ پچ کردن ها شروع شد. خانواده ات درباره تو پچ پچ می کردند؛ می گفتند که باید از روستا بروی. باید عازم تهران شوی. باید بروی تا درس بخوانی، ازدواج کنی و خوشبخت شوی. احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم. دلتنگت می شدم.

 دو سال بعد، روز رفتنت رسید. دل درد گرفته بودم. می خواستم هر چه زودتر خودم را به ایستگاه قطار برسانم تا بدرقه ات کنم. می دانستم که رفتن برایت بهتر بود، ولی باز هم این را دوست نداشتم.

وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، نه تو بودی و نه هیچ کدام از آشنایانت. خیلی زود رسیده بودم. منتظر رسیدنت ماندم. زمان به کندی سپری می شد.
 وقتی رسیدی، تپش قلب گرفتم؛ گویا طبل هایی وحشیانه در قلبم می کوبیدند. چندین نفر همراهت بودند؛ خانواده ات، دوستانت، همسایه ها... من در آن میان دیده نمی شدم. پشت جمعیت پنهان شده بودم. من را ندیدی.

به ساعت مچی ات نگاهی انداختی و لحظه ای بعد، لبخند زیبایی نثار ما کردی. داشت دیر می شد. چیزی نمانده بود که قطار به راه بیفتد. در لحظات آخر، به داخل قطار دویدی. خواستم با تو خداحافظی کنم، ولی صدایم را نشنیدی. هدفون توی گوشت گذاشته بودی. آرام گفتم: «خداحافظ. موفق باشی.» ولی صدایم در میان صدای قطار گم شد. صدایم خفه شد؛ درست مثل یک جوجه گنجشک. تو رفتی و حتی من را ندیدی.
 قلبم به اندازه رودخانه زلال بود، ولی آن را ندیدی.

 قطار از ریل خارج شد، هشت ساعت بعد از اینکه رفتی. تو رفتی؛ نه به تهران، بلکه به زیر خاک. با فکر کردن به آن، هر لحظه احساس می کنم قلبم ایستاده. هیچ وقت نتوانستم قلبم را به تو نشان دهم. شاید اگر فقط صدایم به گوشت می رسید و من می توانستم کمی وقتت را بگیرم، ممکن بود که فرصت بیشتری برای نشان دادن قلبم به تو داشته باشم. من بیست ساله بودم و تو هجده ساله. تو قرار بود خوشبخت شوی، ولی رفتی. به همین زودی. چرا؟

متاسفم لیلای من. می دانم که دیگر مهمان خانه ما نخواهی شد، ولی همیشه مهمان قلب من خواهی بود. قلب من همیشه پذیرای تو و لبخندهایت خواهد بود.
 تو رفتی و من ماندم.
 دلتنگت شده ام.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.