روزی روزگاری دشتی بود بزرگ و پهناور . پهناوری اش به قدری بود که کسی نمیدانست انتهایش کجاست. این دشت بزرگ سرسبز و پر از گل در بعضی جاهایش بود. هوای دشت تازه و خوب بود. صدای گوسفندان در دشت می امد. گوسفندان مال اهالی یکی از روستا های دشت بود.
روستا وسط دشت بود. ان روستا پر جمعیت و بزرگ بود. روستا به دو محله بالا و پایین تقسیم می شد. درمحله بالا بیشتر اهالی روستا زندگی می کردند. در محله پایین یک بازار وجود داشت که مردم برای خرید و فروش به انجا می رفتند. در محله ها بوی خوش غذای خانه ها می پیچید. خانه های روستا گلی بودند. بعضی از خانه ها کوچک بودند و بعضی بزرگ. شیشه خانه ها رنگی و قشنگ بود.
یکی از این خانه ها در محله بالا مال پیرزن و پیرمردی بود. خانه انها متوسط با حیاطی کوچک و طویله ای در سمت چپ حیاط بود. در دو طرف انها خانه ی پسرانشان بود. یک دختر هم داشتند که در روستایی دیگر زندگی می کرد. ان دو یک گاو , یک الاغ و سه مرغ داشتند.
گاو ماده بود رنگش قهوه ای سنش میانسال. گاو مال پیرزن بود. او را پیرزن دوست داشت. الاغ پیر بود. پیرزن هروز شیر گاو را می دوشید و پیرمرد با الاغ شیر را به بازار می برد و می فروخت. انها سه مرغ هم داشتند.
یکی از مرغ ها جوان پر انرژی بود. گردن ان لخت پر هایش سیاه بود. مرغ دیگری مرغی میانسال و طلایی بود. مرغ اخری مرغی پیر و قهوه ای بود. ان سه مرغ مثل خواهر باهم رفتار می گردند. تا چند روز پیش یک خروس هم پیش انها بود که به خاطر سر و صدای زیاد سرش را به باد داد و غذای مهمانی پیرزن و پیرمرد شد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳