کلاویه های بی صدا 

کلاویه های بی صدا : کلاویه های بی صدا 

نویسنده: mobina_esk_85

حدود یک ماه است که از مرگ اوری، یکی از بهترین پیانیست های دنیا گذشته است. اشلی تکه ای از روحش را از دست داده بود که دیگر نمیتواند بدستش بیاورد همان تکه ای از روحش را که گم کرده بود.              
روی تختش نشست و آلبوم روی میز کنار تختش را برداشت و آن را باز کرد. همانا باز کردن آلبوم عکس، همانا پاشیدن گرد و خاک خاطرات! 
همانطور که عکس ها را ورق میزد و اشک در چشمانش حلقه زده بود ناگهان؛ عکس دو نفره ی خود را که در جنگل کرم شبتاب سپری میکردند را دید. عکس را از آلبوم درآورد. لمس آخرین لحظه،حس آخرین دیدار مثل تیتراژ پایان سریال می‌ماند. اگر نمیتوانست دوستش داشته باشد اما او را در قلبش یادگاری نگه داشته بود. به نوشته ی پشت عکس خیره شد که نوشته شده بود: تاریخ 23-01-6003 در جنگل کرم شبتاب، اوری  برای من کتاب خواند و کلمات کتاب به جای خون در رگهایم جریان پیدا کرده بودند. صدای اوری روحم را نوازش میکرد. کرم های شبتاب موسیقی بی کلام پیانو را پخش میکردند... و اوری بلند تر از تمام درختان جنگل در قلب من رویید. آن شب، دنیا آیینه‌ی رویاهایم شده بود. 
اشلی تصمیم گرفت که شب به جنگل کرم شبتاب برود.
دیگر رقاص های چشمک زن دور ماه را گرفته بودند اما؛ ماه بدون توجه به رقاص های چشم چران به عشق پنهان خود، زمین خیره شده بود. 
اشلی دفترخاطراتش را همراه خود برد. وقتی به جنگل رسید؛ آهی کشید. ماه امشب جلوی قلب اشلی را گرفته بود و قلب دیگر نوری از خودش نمی‌پراکند، قلب گرفتگی اشلی روز روشن را به شب تاریک تبدیل کرده بود. نور کرم های شبتاب بر تاریکی جنگل غلبه میکرد. اشلی به درختی تکیه داد، دفتر‌ خاطراتش را باز کرد. کرم های شبتاب فال گوش ایستاده بودند و جاسوسی او را میکردند. 
نسیم ملایمی بوی عطر همیشگی اوری را در هوا گردافشانی کرده بود. روح اوری جنگل را احاطه کرده بود. همانطور که اشلی غرق نوشتن شده بود ناگهان؛ تاریکی بر جنگل چیره شد. اشلی شوکه شده بود. از نور اندک تلفن همراه خود برای دیدن مسیر استفاده کرد. ترسیده بود اما؛ اشلی نگاهی به آسمان کرد. نور سفید رنگی شبیه به گریه های بی صدا از ماه در وسط جنگل سرازیر شده بود. اشلی به دنبال راه خروج از جنگل بود اما؛ راه خروجی را نمیتوانست پیدا کند. 
باری دیگر به نور ماه نگاهی انداخت ناگهان؛ کرم‌های شبتاب یک به یک صف کشیدند و مسیر تاریک را برای او روشن کردند. اشلی گمان میکرد در دریای رویاهایش غرق شده و توهمی بیش نیست اما؛ چاره ای نداشت زیرا، کرم‌های شبتاب یک به یک تاریک میشدند. به اجبار مسیر را دنبال کرد. تا اینکه، وسط جنگل رسید. زیر نور ماه پیانویی وسط جنگل گذاشته بود. کرم‌های شبتاب دور پیانو حلقه زده بودند گویا، منتظر بودند اشلی پیانو بزند اما؛ اشلی تا به حال یک‌بار هم به کلاویه‌های پیانو دست نزده بود. روی صندلی نشست. کرم‌های شبتاب روی کلاویه‌های پیانو آمدند که اشلی را راهنمایی کنند. اشلی احساس کرد اختیار کنترل کردن دستان خود را ندارد و این دستان اوری‌ست که پیانو می‌زند. 
اشلی آرام، انگشتانش را بر روی کلاویه‌های پیانو می‌گذاشت. آرام، آرام سریعتر از قبل شروع به نواختن کرد. 
صدای پیانو تمام جنگل را فرا گرفته بود. رقاص های چشمک‌زن آسمان محو صدای پیانو شده بودند. اشلی تمام حواسش به کنترل دستانش به دست اوری بود که چگونه پیانو می‌زند. ناگهان؛ اختیار دستانش را بدست آورد و احساس کرد تکه ای از روحش جدا شد. وقتی سرش را برگرداند گرگی روبروی او با چشمان آبی رنگ ایستاده بود و او را تماشا می‌کرد. در چشمان آبی رنگش تصویر اوری را می‌دید که به او لبخند می‌زند و اوری در گوش اشلی زمزمه می‌کرد: این جهان که نشد، قرار ما در جهان بعدی در جنگل کرم شبتاب. 
ساعات زیادی گرگ، اشلی را تماشا می‌کرد. نور خورشید چشمان ماه را میسوزاند اما ماه بازهم به تماشای زمین ادامه میداد. دیگر خورشید مهمانی شبانه را بهم زده بود. گرگ از اشلی دور شد. دقایقی بعد ناپدید شد. اشلی بلند شد، دیگر راه خروج از جنگل مشخص بود. وقتی به خانه رسید کنار طاقچه‌ی اتاقش نشست و به پنجره خیره شد. پنجره پر شد از شب و باران به پنجره می‌کوبید. اشلی در دفترش نوشت: همانند پیانویی که عاشق نواختن است اما اقیانوس اجازه‌ی نواختن را نمی‌دهد. اشلی همان شب شروع به نوشتن رمانی کرد  بعد از یک هفته کتاب را تمام کرد و برای انتشار آن اقدام کرد. 
چند روز بعد همانطور که اشلی به قاب عکس اوری خیره شده بود، روشن شدن صفحه ی تلفن همراهش او را به خود آورد. دوستش به او پیام داده بود. پیام را خواند که نوشته بود: پرفروش‌ترین کتاب ماه، کتاب تو خواهد شد!
بالاخره اشلی به آرزوی خود رسید. به  آرزویی که همیشه اوری برای او می‌کرد. 
اشلی تصمیم گرفت دوباره به جنگل کرم شبتاب برود که داستان جدیدی بنویسد. شب شد. اشلی وسط جنگل رفت اما؛ پیانویی ندید. بار دیگر؛ تاریکی جنگل را فرا گرفت. 
کرم‌های شبتاب یک به یک مسیر جدیدی را برای اشلی نشان دادند. اشلی مسیر را دنبال کرد به آبشاری رسید. به ظاهر آبشاری ساده می‌آمد اما؛ پشت آبشار دنیای دیگری بود. دنیای پشت آبشار را نقاش‌های ماهری نقاشی کرده بود. ناگهان؛ تمام نقاشی‌های دنیا به چشمش نیامد زیرا، بهترین نقاشی دنیا را، اوری را، بار دیگر، برای آخرین بار جلوی چشمانش می‌بیند. او را در آغوش گرفت. 
اوری گفت: خوش آمدی به دنیای من! 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.