- اینسا؟ تو اینجایی؟
اینسا از جایش پرید. موهایش را کنار زد و به کتاب که جلویش باز مانده بود نگاه کرد. شمع روی میز همچنان میسوخت.
- خوب خوابیدی؟
- ام.... کارنین ... چیزه ... ام.... من فقط میخواستم بخونمش.....
- مگه با کتاب کار دیگه ای هم میشه کرد؟!
- هه هه ... نه ... قصد فوضولی نداشتم ... فقط.... تذهیب کاریای ای کار توئه؟
کارنین به چارچوب در تکیه داد: «نه. نمیدونم کار کیه. ولی خیلی عالیه. و همینطور هم قدیمی.»
- از کجا اوردیش؟
- از یه حراجی خریدمش. قبل از اینکه ازدواج کنم!
- حتماً داستان جالی داره که تا حالا نگه داشتیش.
- راستش داستانش همیچین جالب هم نیست. ولی داستانهایی که بر اساسش نوشته میشن، خیلی جالبن.
- پس یه کتاب مرجعه ...
- تقریباً.
اینسا کتاب را از روی زمین برداشت و آن را بست: «چرا کنار اون یکی کتابای قدیمی نگهش نمیداری؟»
- چون حالا حالا ها باهاش کار دارم!
دوست نداشت کسی را سوال پیچ کند. چون خودش هم از سوال پیش شدن خوشش نمیآمد. فقط کتاب را برداشت و بلند شد: «میتونم بخونمش؟»
- هوممممم ... آره. فقط مواظبش باش! چون....
کارنین سکوت کرد. به اینسا نگاه کرد و گفت: «هیچی ولش کن. مواظب باش چیزیش نشه.»
از کارگاه کارنین بیرونن آمد و به طرف اتاق خودش رفت. گاردین مدام به پر و پایش میپیچید.
- هی گاردین! این کتابه مال من نیست که بخوای از دستم بندازیش!
هه! مگر مگر گربهها هم زبان آدمها را میفهمند؟
گاردین کمی به را به رویش نگاه کرد و در انتهای راهرو دوید.
- ظاهرا فقط یه عده از آدمان که زبان آدمیزاد نمی فهمن! به هر حال این می فهمه!
در را بست و روی تختش پرید. میخواست کتاب را باز کند ولی....
تق تق تق!
- اصلا از کجا معلوم مشکل از لولاهای در نباشه؟
در را باز کرد و همانجا ایستاد. گاردین آرام آرام در حالی که خودش را به دیوار میمالید، داخل اتاق آمد.
- وای خدا! نیا تو! جای ناخونات هنوز رو دیوار تاقم مونده!
گاردین خر خر کرد و پنجههایش را روی دیوار کشید.
- باشه! خودتم باید درستش کنی! اصلا به من چه.
در باز بود ولی دوباره صدای تق تق به گوشش خورد. از سمت کتابخانه اش بود. همانجا که میز تحریر و بقیه وسایلش را گذاشته. بود. به طرف میزش رفت. باید صدا از یک جاهایی آنطرفها میآمد. مثل کشو، صندوقچه روی میزش یا ...
تق!
- آیینه؟؟!
ادامه دارد...