پروانه آبی (Blue Butterfly) : فصل14:دزد آیینه
1
44
13
34
جنگل آنقدر ساکت بود که میشد صدای بال زدن جغدها را شنید. آن شب اندیمیون واقعاً تحملش را از دست داده بود و میخواست همان چیزی را که اول از همه باید به اینسا میگفت را، بگوید. باید همان موقع که گفت: "اندیمیون، واقعاً ممنون که میخوای بهم کمک کنی ... " حرفش را میزد. خودش چندین سال پیش بهش گفته بود: "من هیچوقت دروغ نمیگم" ؛ ولی دروغ گفته بود. واقعاً خیلی خوش شانس بود که جئوف، یوهان و یوهانا هیچ اعتراضی به دروغش نکرده بودند.
جئوف آخرین تکههای چوبهای تر را توی آتش انداخت: «هی! اندیمیون! حواست کجاست؟ الان انگشتات میسوزن!»
- مهم نیست.
- چی؟!
اندیمون جرقههای آتش را توی دستش گرفت و شعله ورشان کرد: «حالا دیدی مشکلی نیست؟» بعد هم چشم از ذغال گر گرفته توی آتش برداشت و رو به اینسا کرد: «اینسا ... هنوز هم فکر میکنی خواب میبینی....؟» اینسا جا به جا شد. خودش هم نمیدانست.
- خب میدونی..... بزار راستش رو بگم؛ خب منطق اینو صدق نمیکنه که یه نفر بخواد از آیینه رد شه و دنیای پشتش که اصلا وجود نداره رو ببینه.. اینکه جلوی آیینه وایسی و خودتو توش نبینی، تنها دلیلش اینه که پشتش وایسادی. میفهمی ...؟ منظور من اینه ...»
یوهانا دستی به موهای قهوه ای اش کشید گفت: «قبول کردن اینکه دنیای که داری توش زندگی میکنی، وجود نداره، واقعا خیلی سخته. خودتو بذار جای ما؛ اگه بهت میگفتیم جایی که ازش میای اصلا وجود نداره؛ باور میکردی؟؟»
اینسا فقط شانههایش را بالا انداخت. قطعاً جوابش "نه" بود.
- نمیدونم چی بگم یوهانا. همیشه در برابر حرفات کم میارم.
یوهانا فقط لبخند زد.
- چه بخوای چه نخوای، باید باور کنی. حقیقت ترسناکتر از چیزیه که فکر میکنی....
صدای شیهه اسب پشت درختها حتی ترسناکتر از حقیقت بود. وقتی یوهان از پشتشان بیرون آمد و اسبش را نگه داشت، اندیمیون از جایش بلند شد. یوهان درحالی که نفس نفس میزد، گفت: «جئوف! نوبارت به قتل رسیده!!»
جئوف از جایش پرید. کار چه کسی جز ادِن میتوانست باشد؟ مگر یک شاهزاده قصد دیگری به جز کشتن شاهزاده دیگر، دارد؟ نوبارت وقتی نصف سیادلتا را به ادن داد، فکرش را هم نمیکرد شاید یک روز جرم قتلش گردن ادن باشد.
حالا دیگر هچ جا امن نبود. حتی یاد آوری زمانی که ادن، خاک کشورهای شرق را به توبره کشید، مو به تنشان سیخ میکرد. بدتر از آن، کابوسی بود که انتظارشان را میکشید؛ برای جاناتان فرقی نمیکرد از چه کسی انتقام میگیرد؛ حتی اگر آن کس، پدرش میبود.
اینسا بلند شد. اندیمیون دستش را کشید و دوباره سر جایش نشاند. گفت: «اینسا؛ باید یه چیزیو بدونی. قبلاً میخواستم بهت بگم ولی نشد. اونا دنبال تو میگردن! همه شون فکر میکنن تو کتابو بلند کردی.»
- اندیمون باید از همون اول بهم میگفتی!
- گفتم. گفتم که دنبالت میگردن.
- ولی نگفتی چرا.
جئوف روی آتش خاک ریخت. آرام گفت: «اندیمیون؛ باستر اینجاست!»
بوتههای خشک تکان خوردند و باستر با اسب سیاهش پشت شاخههای ظریف و خشک، ظاهر شد. افسار اسبش را کشید و گفت: «باید اعتراف کنم حس ششم خوبی داری!» اندیمیون زیر لب نجوا کرد: «باستر خفه شو!» باستر از اسبش پایین آمد. از جیب کت پشمی اش، آینه دستی کوچکی را بیرون آورد و جلوی اینسا گرفت: «فکر میکنی اسکار این همه نقره رو از کجا میاره؟ این روزا دیگه کسی نمیتونه با راهزنی زنده بمونه. به هر حال منم چند تا آدم میخواستم. هر چند سرسپردهن ولی کارشون عالیه.»
اینسا به بازتاب نور ماه توی آیینه که حالا باستر محکم توی دستش گرفته بود، نگاه کرد. با صدای گرفته اش گفت: «چقدر میخوای؟» باستر نگاهی به اینسا انداخت. گفت: «من به اندازه کافی نقره دارم؛ حالا که آیینه رو هم دارم ...»
- چطور... کتابو... پیدا... کنم...؟!
- بستگی به این داره که چقدر دلت بخواد دوباره برگردی!
اینسا خاک روی دامنش را تکاند: «وای یعنی اینجه یه نفر نمیتونه بدون اینکه کسی بفهمه برا خودش از دنیای اون طرف آیینهها بیاد این طرف؟؟!»
- سیادلتا کوچیکه و خبرها خیلی زود پخش میشه. همه میدونن که افسانهها واقعی نیستن. ولی یه نمونهی واقعیش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه؛ مخصوصاً وقتی ادن بخواد همهی آدمای توی این افسانه رو با همدستاش اعدام کنه!
اندمیون سرش را تکان داد و درحالی که پیشانی اش را میمالید، طوری که اگار دیگر واقعا خسته شده باشد، گفت: «باستر من هشت سال پیش کشتمت!»
یوهان وسط گفت و گویشان پرید: «اینو یادت باشه باستر؛ حالا که همه اینو فهمیدن، اگه آیینه ترک برداره، مسئولیتش با خودته!.»
- ولی اونوقت دیگه کسی وجود نداره که بخواد مسئولیتی روی دوش من بذاره!
اندیمیون تازه متوجه شد باستر تنها نیست. او هیچوقت تنها نیست. یا با سگهایش بیشه زار را میگردد، یا باچند تا سواره نظام، روستاهای اطراف را تفتیش میکند. در غیر اینصورت، فقط یکجا میتواند باشد؛ آن هم پیش کاپریک. با اینکه کاپریک هر بار بدون اینکه باستر متوجه شود، به سگهایش پنیر میخوراند، بدون اجازه اش قدم از قد بر نمیدارد. حتی بیشتر از ادن بهش احترام میگذارد. الان هم شاید رخصتش را از کاپریک گرفته افرداش را جمع کرده آمده دنبال اسکار که از بخت خراب اندیمیون، به تورشان خورده و حالا هم میخواهد روزش را پر کند.
اندیمیون زیر نگاههای خیرهی باستا، عقب برگشت تا فرار کند، ولی وقتی نوک تیز شمشیری که از پشت بوتهها بیرون آمده و به طرز خطرناکی به سمت گلویش نشانه گرفته شده بود، سر جای اولش برگشت.
اینسا هیچوقت نفهمید چرا اندیمیون بعداز دیدن کسی که از پشت بوتهها بیرون آمد، خشکش زد. قیافهی آشنایی داشت. موهای طلایی اش را بالا جمع کرده بود. پالتوی چرمش را از روی سپر فلزی اش پوشیده و چکمههای قهوه ای به پا داشت. یوهانا هم به زنی که نوک شمشیرش را زیر گلوی اندیمیون گرفته بود و جلو میآمد نگاه میکرد. حتی جرات نداشت چیزی بپرسد ...
جدیدترین تاپیک ها:
zahra_nasirpoor8787
|
۱۶ دی ۱۴۰۱