پروانه آبی (Blue Butterfly) : فصل31: بدون پایان
0
33
12
34
همیشه باید چیزی برای از دست دادن داشت. کسی که چیزی برای از دست دادن ندارند، وجود هم ندارد. حتی اگر واقعا چیزی نداشته باشد، جانی وجود دارد که میتواند از دستش بدهد؛ جسمی وجود دارد میتوانند ازش بگیرند. حسی وجود دارد که از دست دادنیست؛ امیدی هست که باطل شدنیست. خیلی چیز ها را میتوان گرفت، می توان از دست داد، می توان نابود کرد؛ ولی بعضی چیز ها هم هستند که تا همیشه می مانند. تا زمانی که انسانی وجود داشته باشد، خواهند ماند. مثل خاطره ها. آنها هیچوقت از بین نخواهند رفت تا زمانی که یک انسان برای همیشه از صفحه ی زمان پاک شود. نه اینکه بمیرد؛ اینکه فراموش شود. ولی چیز هایی هم هستند که حتی اگر فراموش هم شوند، از بین نمی روند. مانند بعضی از انسانها که آنقدر می مانند تا فقط خودشان بمانند و خودشان... .
وقتی چند روز پیش باستر آنها را اینجا آورده بود، یوهانا پس کشیده بود. خیلی ها وقتی شروع به خواندن کتابی می کنند، قبل از هر چیزی نگاهی به آخرین صفحه و آخرین واژه ها می اندازند تا بفهمند داستانی که میخواهند بخواهند پایان خوشی دارد یا نه؛ ولی انگار داستانی که یوهانا درگیرش بود، صفحه ی پایانی نداشت که بخواهد نگاهی به آن بیاندازد.
آن موقع که یوهانا بر خلاف تیغه ی شمشیر باستر که به طرفش گرفته شده بود، از این کار کنار کشید، اینسا قدمی به جلو برداشت. وقتی می توانست کاری بکند که این پرنده را کسی به جز یک انسان از بین ببرد، چرا باید کنار می کشید؟ این مانند یک بازی نه جندان سرگرم کننده بود. یک بازی که می توانست هر کاری را که دلش می خواهد و قبلا نتوانسته انجام دهد، اینجا بکند.
کنار جسم بی جانی که هنوز هم می شد اندیمیون خطابش کرد، زانو زد. دستش را روی زخمی که کوچکتر از کف دستش بود گذاشت. چرا قبلا نفهمیده بود از خون می ترسد؟ یکبار دیگر به چهره ی رنگ پرده و سرد کسی که رو به رویش بود نگاهی انداخت. دستهایش مانند تکه ای یخ، سنگین و سرد بودند.
یوهانا همچنان همانجا ایستاده بود و نگاهش می کرد. اینسا قبل از اینکه از کنار اندیمیون بلند شود، گفته بود: «فقط اینو میدونم که اینجا جهان خودم نیست...»
***
در انتهای راهروی تاریک، چیزی جز هاله ی نوری دیده نمی شد. فقط این را می دانست که در این معامله، دو طرف برابر نیست؛ یا آنها می برند، یا جاستین.
کاپریک جلوتر از همه شان جلو می رفت. وقتی درب سنگین انتهای راهرو را هل داد، باریکه ی نور بیشتر شد و انتهای راهرو ی تاریک را روشن کرد. کاپریک کنار کشید. یوهانا با دیدن اندیمیون دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای هق هق گریه اش بیشتر نشود. حاضر بود بمیرد ولی اندیمیون دیگر هیچوقت از جایش بلند نشود. شاید حتی خودش هم نمی دانست چرا دوست ندارد کسی که تازه از دست اطرافیانش خلاص شده دوباره گیر آدم های دیگر بیافتد. پس از پایان، دیگر آغازی وجود ندارد. مگر اینکه اندیمیون واقعا نمرده باشد... .
اینسا فقط به رو به رویش نگاه کرد. عادت کرده بود؛ به تمام اینها. به تمام چیز هایی که حالا ممکن شده بودند. انگار تمامش یک توهم بود؛ کتابخانه اش، اتاقش، کارنین، آن جنگل پر از برف... از کجا معلوم آنها فقط خواب های صادقانه ای بیش نبوده باشند؟ ولی دروغ صادقانه ای وجود ندارد... .
صدای قدم های سنگینی که از پشت سرش شنید، باعث شد برگردد و پشتتش را نگاه کند. مانند همیشه چهره ی جاستین میان تاریکی راهرو، تضاد ترسناکی ایجاد کرده بود. می توانست برق چشم هایش را میان سیاهی اطرافش به وضوح ببیند. چشم هایی خاکستری با رگه های نامحسوس بنفش. اینسا عقب کشید. تا جایی که توانست دیواری را که به پشتش چسبید، حس کند. جاستین قدم به قدم جلو می رفت، ولی بی صدا. قبلا توی سرسرا صدای راه رفتنش را می شنید، ولی حالا نه؛ انگار می ترسید شبحی را که در هر صورت خواهد آمد، زودتر از موعد احضار کند.
قدم های جاستین داخل چارچوب در انتهای راهرو متوقف شدند. کاپریک جلوتر رفت و گنارش ایستاد. جاستین با صدای آرام ولی پر طنینش گفت: «منتظرم... .»
اینسا فقط چشم هایش را به اندیمیون دوخت. نه؛ او اندیمیون نبود، جسم بی جان و سردی بود که ادعا می کرد می تواند دوباره به همان شکلی که قبلا بوده بازگردد. جاستین به اطرافش نگاهی انداخت: «فقط میخوام بگم، تو آخرین کسی هستی که قراره بعد از این کار دوباره برگرده. یا من نمیذارم، یا همونی که خودت دیدیش.»
یوهانا درست از پشت اشک هایی که نمی گذاشتند خوب ببیند، دید که چطور نفس کسی که رو به رویش خوابیده بود، گرد و غبار روی لب هایش را کنار زد. لب هایی که چاک برداشته بودند و خون خشک شده ی تیره، رویشان خودنمایی می کرد.
جلوی چشم های خیره ی باستر، مانند کسی که بختکی رویش افتاده باشد، به زحمت انگشتهای دستش را تکان داد. یوهانا نگهبانی را که دست هایش را از پشت بسته و حالا رهایش کرده بود، پس زد و چند قدم به جلو رفت. حقیقت داشت؟
یوهانا کنار اندیمیون زانو زد. نمی دانست دوست دارد همه اش یک توهم بوده باشد یا حقیقت. دستش را روی صورت اندیمیون کشید. می خواست مطمعن شود کسی که چند ثانیه پیش مانند تکه ای سنگ بود، حالا نفس می کشد.
جدیدترین تاپیک ها:
zahra_nasirpoor8787
|
۱۶ دی ۱۴۰۱