قسمت 1

«مهشید»

نویسنده: Mo_y_gosfandy

پشته در کلاس ایستادم کیفم رو روی شونم صاف کردم و یه نفس عمیق کشیدم.دستیگره ی دره کلاس رو گرفتم و یه لبخند به صورتم زدم و وارد شدم ، بین سلام های به ظاهر گرم و در باطن مریضی که به هم می‌دادیم صدای مهشید بلند شد
 «زووود باش بیا این جا من این سوال رو نمی‌فهمم »
 این دفعه من به لبام دستوری نداده بودم و اون ها میخندیدن،من پاهام رو مجبور نکردم اما میدویدن 
«مهشید همیشه قبل از امتحان باید اینارو بگی؟»
 «ول کن حالا این رو توضیح بده» 
مهشید بهترین آدمیه که می‌شناسمش ، خندش پر شور و زیباست ، حرفاش صادقانه و بی کنایس ، دلش بزرگ و مهربونه ، چشماش صداقت حرفاش رو تایید می‌کنه.
یکم هم شیطون و پر جنب و جوشه. نمیتونه یه جا بشینه و کسی رو نخندونه و مسخره بازی در نیاره و به خاطر همین مهشیده.
 زنگ تفریح اول مهشید جرقه‌ای به سرش زد... 
«اون دختره رو میبینی اون جا؟میخوام برم و مقنعش رو بکشم »
 «مهشید بیخیال شو تو اصن نمی‌شناسیش»
 «آره همینش هیجان انگیزه» 
پشتش رو کرد و رفت بین بقیه ی بچه ها با لباس های آبی و یک دست و مقنعه های سفیدِ اتو شده گمش کردم. 
«مهشیدددد ، تروخدا بس کن بیخیال شو»
 یه دفعه جیغ یکی رفت هوا و به گوش ابر ها رسید.
مهشید برگشت پشت سرم و داشت جلوی خنده های قشنگش رو‌ می‌گرفت تا کسی نفهمه کار اون بوده.وقتی چهره ی مهشید رو دیدم ... دستش جلوی دهنش بود و صدای خندش داشت از محفظه ای که ساخته بود فرار میکرد و به گوش من می‌رسید قلبش تند تند میزد و مهشید رو مجبور میکرد نفس نفس بزنه چشماش یک دقیقه آروم نمی‌نشستن و یک لحظه به من و یک لحظه به اون دختر نگاه میکردن.با دیدن مهشید منم خندم گرفت.
 یکم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد کسی بهمون چیزی نگفت
ما هم رفتیم و نشستیم توی حیاط. 
«مهشید عینکت بازم کثیف شده... بده من تمیزش میکنم» 
درحالی که داشت یکی از بسکوییت های من رو بر میداشت عینکش رو بهم داد.
عینکش رو با گوشه ی مقنعم تمیز کردم و روی چشماش گذاشتمش.
«حالا میتونس منو زیبا تر ببینی»
 خندش گرفت ، خنده های مهشید رو خیلی دوست داشتم.همیشه بی پروا سرش رو بالا می‌گرفت و صدای خندش رو به گوش همه میرسوند. تا به خودمون اومدیم و خنده هامون تموم شد یک نفر زد رو شونه ی مهشید.
 هم سرویسیم بود، اسمش...اسمش رو هیچوقت نپرسیدم فقط میدونم کلاس نهم بود...فک کردم با من کار داره اما نه...
 «تو به چه حقی مقنعه ی منو کشیدی؟» 
وای چرا باید تو باشی ...؟ یه دختر لجباز بود که هرچی میشد حتی اگه بد ترین حرف رو میزد اما ساکت نمیموند. 
«تو ی چهارچشمی داشتی میرفتی تو سطل آشغال خوردی به مقنعه من؟»
 یواش یواش تن صداش بالا تر می‌رفت و نگاه مهشید بیشتر هراسان میشد.
هرچی که میتونست بگه رو به مهشید گفت و رفت.
 تقصیر خود مهشید بود اما حقش شنیدن همچین حرفایی نبود.
شاید یه چیزی مثله
 دیگه این کارو نکن
یا اذیتم کردی
همچین حرفای ساده و مودبانه ای بهتر میبود... 
و امروز با یه مهشید جدید آشنا شدم،نمیخندید حوصله ی کسی رو نداشت.انگار مهشید رو‌ کشته بودن و کسی رو مجبور کرده بودن نقشش رو بازی کنه.
فکر کردم بهترین کار اینه که مقداری بهش زمان بدم.
چند ساعت بعد وقتی رسیدیم خونه هرچی بهش پیام میدادم جوابم رو نمی‌داد...
تا چند روز حتی مدرسه نیومد
الان یه هفتس که ازش هیچ خبری ندارم.
در ماشین رو بستم و رو به رویه مدرسه ایستادم و به کفش های سفیدم رو نگاهی انداختم.امیدوارم امروز مهشید رو ببینم.دیدم بچه ها دم در مدرسه جمع شدن
رفتم تا ببینم چه خبره.
این....این چیه....
روی مقوای سیاه بزرگی عکس مهشید رو زده بودن...
یعنی چی....
کیفم همون جا از روی شونه هام افتاد و دویدم توی مدرسه.
ضربان قلبم از سرعت پاهام بیشتر شده بود.
در کلاس رو باز کردم و در به دیوار کوبیده شد
همه ساکت شدن و نگاهشون به من بود.
با صدایی پر از لرزش فریاد زدم 
«مهشیییید مهشیددددد ، مهشید باز زده به سرت اذیتم کنی؟ بس کن اصلا بامزه نیستی» 
رفتم پیش میز مهشید و تو راه با یکی تن به تن شدم و انداختمش روی زمین ، ولی عصبی تر از اون بودم که ازش معذرت بخوام.
 «پس ... پس کیفش کجاس ؟ ستاره مهشید کجاس؟؟؟؟» 
مثله دیوانه ها داد زدم 
«مهشییییییید ، مهشیییییییییید بس کن» 
ستاره دستش رو روی شونم گذاشت لرزش صدام هر لحظه بیشتر میشد.
«خانم...خانم قربانی کجاس؟»
 توی سالن دویدم و خانم قربانی رو وقتی دیدم که داشت با اولیا ی یکی از بچه ها حرف میزد،انقدر عجله کردم که خوردم به خانم قربانی.
اشک تو چشمام جمع شد 
«خانم قربانی تروخدا،تروخدا به مهشید بگین اذیتم نکنه خانم تروخدا بش بگین بیاد بیرون. قایم‌ نشه» 
خانم قربانی دستش رو روی صورتم کشید،هیچی نگفت و روی دو زانوش خم شد...بغلم کرد . وقتی بغلم کرد احساس کردم داشت چیزی که میخواستم باور کنم شوخیه رو‌ تایید میکرد ، اشک هام از چشمام دوری میکردن و روی گونه های سرخم می‌چرخیدند و مقنعه ی خانم قربانی رو خیس از لکه های غم‌ میکردن.گریم بند نمیومد با صدای لرزان و بریده بریده گفتم
 «خانم....خانم مهشید کجاس؟»
نمیتونستم... واقعاً نمی‌تونستم اون مدرسه رو‌ بدون مهشید ببینم.
زنگ زدم تا بیان دنبالم ...
مامانم رو مجبور کردم ببرتم دم در خونه ی مهشید.
دیگه به جنون رسیده بودم ، با ریتم قلبم تند تند به در میکوبیدم.مامان مهشید در رو باز کرد . مامان مهشید یه زن زیبا و خوش پوش بود همیشه موهای مرتبی داشت و هیچوقت آداب معاشرت رو فراموش نمی‌کرد.همیشه آرایش تمیزی و لبخند بی نقصی به صورت داشت.
اما امروز موهای سفیدش رو میتونستم ببینم و چشم های قرمز و گود افتاده اش رو ، انقدر لاغر شده بود که دنده هاش از زیر لباس مشخص بود.
«خاله...خاله تروخدا بگو مهشید کجاس»
کفش هام رو درآوردم و وارد خونشون شدم‌.همیشه دم در سلام میکردم و بابت مزاحمتی که ایجاد کردم عذرخواهی میکردم و اجازه می‌گرفتم و بعد وارد میشدم.اما الان...حتی نذاشتم مامان مهشید کلامی به لب بیاره.
دستام میلرزیدن...به سمت اتاق مهشید رفتم و در رو باز کردم...چرا ؟ چرا اتاق شلوغت انقدر مرتبه مهشید؟تا نزدیک تختش رفتم و روی پتوش دست کشیدم به بالشتش خیره شدم و نتونستم بیشتر از این اشک هام رو نگه دارم.همون جا به روی زمین افتادم و با دستم پایه ی تختش رو گرفته بودم و با صدای بلند گریه میکردم و فریاد میزدم...
.
.
.
«شیش‌ سال و سه ماه بعد»

باز هم صدای چرخوندن بطری. این بار یک سر بطری رو به من افتاده بود
«حقیقت یا شجاعت؟»
چرا اصلا راضی شدم بازی کنم؟
«حقیقت»
وای خدایا
«بزرگترین حسرتت چیه؟»
یک لحظه جمع ساکت شد و افکارم پر از صدای جیغ و فریادم شد ، خاطرات دوران دبیرستانم شروع به رقصیدن کردن و صدای خنده های مهشید توی گوشم می‌چرخیدن و نگاهِ پر شوقش باهام حرف میزد.
«بزرگترین حسرت من...»
نیازه حتماً جواب بدم؟
«خب...»
بیخیال فقط باید جمع رو ترک کنم و برم
«مربوط میشه به چند سال پیش ، بزرگ‌ترین حسرتم برای وقتیه که نتونستم جلوی خودکشی عزیز ترین کَسَم رو بگیرم یا شایدم برای یک روز قبلش که نتونستم یه بچه قلدر رو سرجاش بنشونم»
اول چشمام و بعد سرم رو بالا گرفتم و به شیش نفری که با من به شکل یک دایره نشسته بودن و مثلاً بازی میکردن نگاه کردم.
چرا انقدر ساکت شدن؟چشونه؟شبیه دیوونه ها حرف زدم؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.