تسلی دهندگان

نویسنده: Ermiya_M

همه چیز از اون شهربازی شروع شد ، ابتدا هیچ چیز عجیبی وجود نداشت ، هیچ اثری از اون حمله نبود ... تا وقتی که سوار ترن شدیم و ریل منفجر شد تا به خودمون اومدیم شهربازی تبدیل به میدان جنگ شده بود ... تروریست ها از هر طرف مثل مور و ملخ بر سر مردم میریختند و اونا رو میکشتند صدایی اومد از این طرف ، خودم رو داخل رودخانه نزدیک شهربازی انداختم و ...
+ خب ؟ 
دیگه چیزی یادم نمیاد 
+ باشه مرسی آقا 
همه در شوک بودیم ، همچین حمله ی ناگهانی که هیچ گروه تروریستی  شناخته شده ای مسئولیت اش رو گردن نگرفته. القاعده، القطره ،اژدهای سفید،ارتش خدا همه این گروه ها دست داشتن در این حمله رو تکذیب کردند
من آدام آول مسئول اصلی این پرونده هستم در حالیکه داشتم ماجرا رو تحلیل میکردم سربازی سراسیمه داخل اومد و گفت : قربان یکی از تروریست ها خودش رو معرفی کرده .
+ بیاریدش اینجا برای بازجویی
اتاق بازجویی : 
آدام : عضو کدوم گروه تروریستی هستی؟ 

تروریست : ما تروریست نیستیم،(سرفه) هر مرد و هر زن از ما یک ستاره است (سرفه)و هر ستاره یک خورشیده
 
+ سعی نکن منو با این حرفای بی ربط بازی بدی ، چرا خودت رو معرفی کردی ؟ فقط به سوالات جواب بده 

وقتی پارچه سیاه رو از صورتش برداشتم فهمیدم از خفگی صورتش سرخ شده پس با محکم ترین حالت ممکن به پشتش زدم تا چیزی از داخل گَلوش پرتاب شد 
_ برای اون خودمو معرفی کردم ! ( خنده )
یک فلش قرمز با آرم خورشید روی اون ؟ 
فلش رو در یک تلویزیون در محل کار ریختم ویدیویی در آن ذخیره شده بود یک مرد یا یک زن ( قابل تشخیص نبود ) با ماسکی فلزی و لباس و چیزی شبیه به روسری بر سرش بود که هردو زرد بود
محتوای فیلم : 
سلام به کره زمین . خوشا به حال برگزیدگان که آنها وارث جهان خواهند بود ؛ خوشا به حال آنهایی که به مرگ محکوم نشدند، در شرایطی این ویدیو رو میگیرم که صدا و تصویر من به هیچ وجه قابل تشخیص نیست . ما تسلی دهندگان هستیم و بدون هیچ رحمی انسان های بی فایده رو میکشیم . اما کشتن ما شبیه شیمی درمانیه ، شاید غده سرطانی رو حذف کنه اما به بدن هم آسیب میزنه . ما طی سال ها نیرو جمع کردیم تا جهان را نجات بدیم 
پیام عجیبیه کاملا رمزگزاری شده است بعد از این هرچقدر سوال و بازجویی از تروریست کردم پاسخی جز سکوت نداد .
روز ها و روز ها دنبال سرنخ بودم اما هرروز اخبار حمله های جدید این گروه، اضافه میشد ، حمله هایی در آمریکا ، آمریکای جنوبی ، اروپا و جنوب آفریقا ، پرونده های متعدد که حتی کوچک ترین سرنخ برای پیدا کردن هویت یا هدف اعضای این گروه وجود نداشت از شدت فشار روانی تلویزیون را روشن کردم 
تلویزیون : 
فوری : آقای محمدی رئیس جمهور ایران در حین سخنرانی با یک بمب در میکروفن ترور شد 
تلویزیون هک میشود و تصویر شخصی با ماسک میاد : 
سلام ! من هنوز تو آمریکا ام و نتونستید حتی یک عملیات مارو خنثی کنید اما برای جذاب شدن بازی یک ارفاق بهتون میکنم . من امشب سوار با هواپیمایی از آمریکا به روسیه میرم  .
وقتی تمام هواپیما هایی که اون شب به روسیه میرفتند رو لیست کردم به تمام اونها دو مامور فرستادم تا قبل از پرواز این جنایتکار رو دستگیر کنیم البته شاید فقط بازیمون داده باشه اما باید کاری کرد .
در تمام هواپیما ها اثری از اون شخص نبود تا صدایی از بیسیم آدام اومد : هلن صحبت میکنه هیچ ویژگی ای از این یارو سراغ ندارید تا بشه پیداش کنیم ؟
+ قد کوتاهی داره و یک تتوی خورشید بر روی گردنش 
هلن هرچی گشت نتونست چنین شخصی رو پیدا کنه تا چشمش به گردن مامور دوم خورد که تتوی خورشید بر روی گردنش وجود داشت 
اسلحه اش رو سمتش گرفت و گفت : خودت رو معرفی کن حالا !،
مامور دوم برگشت و گفت : آروم باش من تروریست نیستم اونه !
و بعد این حرف یکنفر رو گروگان گرفت 
+ الو همه چی مرتبه ؟ 
_ همه چی خوبه به لطف مریم مقدس ( این یک پیام رمزی بود ) 
سرباز ها بعد مدتی هواپیما رو محاصره کردند اما فرد جانی بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد .
به زودی دادگاهی برای او برپا خواهد شد 
چند روز بعد : 
دادگاهی در ساختمان کشور های توسعه یافته با حظور سفیر هایی از ۱۱۳ کشور دنیا برگزار شد 
قاضی پرسید : اسم تو چیه ؟ 
متهم : لیو 
+ لیوی ؟ 
_ نمیدونم 
+ اسم خودت رو نمیدونی ؟ 
خب《 آقای لیو ! 》شما محکوم هستید به جنایت علیه بشریت ، رهبری عملیات های تروریستی،
گروگان گیری و ترور رئیس جمهور ایران چه دفاعی داری ؟ 
+ همه اتهام هارو قبول دارم و دفاعی ندارم 
بعد از این محاکمه کوتاه همه ۱۱۳ سفیر با قاطعیت به مرگ با تزریق سم رای دادند 
این حکم اجرا میشه البته بعد از بازجویی نهایی ...
آدام بازجویی لیو رو برعهده داشت 
لیو خیلی راحت بسیاری از هسته های گروه در نقاط مختلف را لو داد اما با هر روشی که آدام تلاش کرد 
حامی مالی خودش یا هدفش رو توضیح نداد . هرسوال راجب این موضوع با جواب های مبهم و رمزآلود پاسخ داده میشد .
به هرشکل آدام با اطلائات ارزشمند  به دست اومده درحال بیرون رفتن از اتاق بود که لیو گفت : آدام ، این حرفم درخواست نیست یه فرصته . اگه کمکم کنی از اینجا برم میزارم زنده بمونی وگرنه کاری میکنم تا تنها راه تو و امثال تو این باشه که مثل یک داستان کمیک رفتار کنید ( خنده ) 
+ ساکت شو دیوونه ی روانی 
_ منم قبلا فکر میکردم دیوونه ام اما  وقتی به اتفاقات گذشته فکر میکنم ، میفهمم که من دیوونه بودم و الان عاقلم ! 
+ از گذشته ات چی میدونی ؟
خب تا جایی که یادم میاد ۱۱ سال پیش بود که ...
《۲۰۲۷ آمریکا.نیووولف سیتی 》
اون روز دوباره به مدرسه دیر رسیدم ، در کلاس مدرسه چشم هایم به سمت عقربه های ساعت بود و دست هام در حال نوشتن فرمول های خسته کننده درس شیمی بودند .
بعد از کلاس بهترین و البته تنها دوستم آبراهام به سمتم اومد و گفت : هی جغد ( لقب لیو ) شنیدی یه دانش آموز جدید وارد مدرسه شده اوناهاش اسمش لوسیا است تازه خانواده اش از ایتالیا به اینجا مهاجرت کردند ، برو باهاش حرف بزن بلاخره که باید با دختر ها ارتباط بگیری یا نه ؟ 
آبراهام راست میگفت . به سمت لوسیا رفتم و گفتم : سلام ! 
لوسیا بدون اینکه من رو نگاه کند گفت : میدونم تو میخوای من دوست تو بشم
+ آره از کجا فهمیدی ؟ 
_ درخواستتو میپذیرم بعد کلاس زمین شناسی میبینمت
بعد از مدرسه با لوسیا به جنگل رفتیم ؛ جنگل پر از درختای سبز بود که من رو یاد موهای اون مینداخت که با راه رفتنش مثل موج دریا تکون میخورد 《اوه خدای من》 
+ خب بقیش رو تعریف کن ؟ 
_ ببخشید ، بعد یه مرد شنل پوش با لباس و ماسکی سیاه سمت ما اومد و گفت : تو باید با من بیای 
لوسیا : برای چی ؟ 
+ باید بگی پدرت کجاست 
_ چندروزه که اونو ندیدم 
اون فرد ناشناس با خشم جلو اومد اما من اون رو هل دادم و گفتم : اگه میخوایش باید من رو بکشی ! 
مرد شنل پوش : دنبال دردسر نگرد بچه 
اما بیشتر از همه احساس شجاعت بهم دست داده بود که اون مرد یک گلوله با تفنگی که در دست داشت به من شلیک کرد .... به سمت لوسیا رفت و خواست اون رو  بگیره اما کار به خشونت کشیده شد و  اتفاقا چاقویی که در دست اون مرد بود در گردن لوسیا رفت 
هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم با سنگی به اون قاتل حمله کردم و اون با چاقو ابتدا به صورت و سپس به سینه و شکم من وارد کرد اما من هم تونستم به یک چشمش آسیب شدیدی وارد کنم و فرار کنم 
مشکل اول که اون فرد بود حل شد اما از چاله داخل چاه افتادم ، چون توی جنگل گم شده بودم و تنها میتونستم یک غار رو ببینم که در انتهای آن نور ضعیفی چشمک میزد
وارد غار شدم سرمای اونجا بدن زخمی ام رو به لرزه انداخته بود در انتهای غار یک در رمزی وجود داشت که بر روی آن یک کاغذ بود 
۲۳۷۶ ؟ این عددی بود که در کاغذ نوشته شده بود . وقتی این رمز رو وارد کردم به یک راه پله رسیدم 
... به سمت پایین رفتم تا به یک اتاق رسیدم ... مردی با قد متوسط و ماسکی فلزی بر روی صورت بهم گفت : تو یک ستاره ای ؟ 
+ بله ( این جواب صرفا از روی کنجکاوی بود ) 
با این سر و وضع ؟ زود باش این لباسارو بپوش و از اینطرف بیا ...
باورش سخته یک تالار با ده ها میز که پشت آن افرادی با لباس های خاص و ماسک نشسته بودند 
یک زن با میکروفنی گفت : نتیجه قرعه کشی .، شماره ۱۰۰ و ۳ و ۱۳ انتخاب شدند همه نگاه ها رو به من بود که دیدم روی لباسم عدد ۱۰۰ نوشته شده ... 
بر بالای اون سن رفتم 
هیچ ایده ای ندارم چه اتفاقی داره میفته ... تا اینکه اون زن پرسید : اون چیست که وقتی تو اون رو میبینی که وجود نداری ؟ شماره ۳ : فرشته مرگ ؟ 
غلط ... بوم 
باورم نمیشه اون کشته شد ، بهش شلیک شد بلند فریاد زدم : من از اینجا میرم 
+ نه تو جایی نمیری اگه میخوای حداقل مرگت دیرتر اتفاق بیفته ..‌
خب قانون این مسابقه اینه : هرکی ۳ سوال جواب بده برنده است و آخرین کسی که زنده میمونه هم برنده است 

سوال: من همه جا دنبالت میکنم اما تو نمیتونی منو بگیری من چی هستم ؟
شماره ۱۳ : سایه 
درسته ! 
سوال : شخصی در تاریکی مطلق دارد مطالعه میکند چگونه ؟ 
شماره ۱۳ : اون نابیناست 
درسته ! 
لیو : لعنتی اگه یه سوال دیگه رو جواب بده توی این دیوونه خونه میمیرم ! 

سوال : چیه که پیش روته ولی نمیتونی ببینیش ؟ 
شماره ۱۳ : روح خودت 
اشتباه بوم × 
همه در حال تشویق لیو بودند درحالیکه اون حتی به یک سوالم جواب نداده بود 
زن : تو فرد برگزیده هستی که در سال ۲۰۳۸ طرح بزرگ رو رهبری میکنی 
آدام : اونا کی بودند ؟ 
لیو : نمیتونم بگم 
آدام یقه لیو را گرفت و دوباره سوال رد پرسید تا آدام رو از اتاق بازجویی بیرون کردند ... هیچکس این ماجرا را باور نکرد ... چون بیشتر شبیه داستان های تخیلی بود تا اعتراف نامه ی یک تروریست ....
حکم لیو در ۳ روز دیگه اجرا میشه ، این فکری بود که همه داشتند اما در ۳ روز بعد دوباره دنیا غافلگیر شد
چون لیو همراه با ۲ نفر دیگه فرار کرد اون هم از زندانی که به امن ترین زندان دنیا معروف بود 
در همون روز آدام و اعضای سرشناس سازمان uat جلسه ای گزاشتند 
و آدام ایده ای داد که قهرمانی بنام اَزرائیل که در سال پیش دستگیر شده بود آزاد بشه تا در این پرونده به اونها کمک کنه 
یک نفر از اعضا گفت : ما بهترین مامور هارو در اختیارت گزاشتیم چرا اون شنل پوش دیوونه رو میخوای ؟ 
+  اون تروریست قبل از فرار چیزی بهم گفت و ... ؛ فقط بهم اعتماد کن باشه ؟! 
آدام به شخصه وارد سلول ازرائیل شد و تونست قانعش کنه البته قهرمان ۳ شرط گزاشت : 
۱ داده هایی که راجب هویت او وجود داره از سیستم پاک بشه
 
۲ تمام تجهیزات کامل بهش داده بشه 

۳ یک دستیار داشته باشه 
همه این شروط قبول شد و ازرائیل پرونده را گرفت تا مطالعه کنه


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.