شانس : دوران بدشانسی

نویسنده: Ermiya_M

روزی از روز ها ، در شهر همل همپستد ، دختر یتیمی به اسم امیلی زندگی میکرد ، او در بچگی والدینش را از دست داد و بعد مرگ بهترین دوستان خودش را یکی پس از دیگری در یتیمخانه دید ، یتیمخانه 《 بهشت کبوتر ها 》 که برخلاف اسمش یک جهنم واقعی بود ، در تابستان و زمستان همواره تعدادی از بچه ها میمردند، اما امیلی هیچوقت تسلیم زندگی اش نشد ، امیلی امیدوار و نترس بود !
در روز ها بازی میکرد و در شب ها داستان مینوشت ، داستان برایش مثل یک ریسمان بود که در تاریکی به آن چنگ میزند‌.
《۸ سال بعد》
امیلی بزرگ شده بود ، دیگر داستان هایش برایش ریسمانی از نور نبود ، تاریکی را توصیف میکرد ؛ وقتی عمرش به ۱۵ سال رسید ،طبق قوانین باید در یتیمخانه خدمات میداد و کار او در رختشویی بود ، یک زیرزمین با دیوار های پوسیده ، زیر نور ضعیف چراغ گازی اونجا، لباس هارا درون ماشین لباس شویی ها میگزاشت که وقتی روشن میشدند ، صدای ناخراشی به وجود میاوردند و زمین را تکان میدادند ! 
امیلی همیشه فکر میکرد آیا زندگی ای از این بدتر هم وجود داره ؟ 
در پایان آن روز در اتاق زیر نور شمع امیلی در حال فکر کردن بود ، چون هرچقدر فکر میکرد نمیتونست پایان بندی داستان جدیدش را بنویسد ، ناراحت و خسته به خواب رفت ، به امید اینکه شاید زندگی ای که لایقش بود را در رویا ببیند ! 
زمانی که بیدار شد چیزی را دید که باعث شوکه شدنش شد  ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.