قلب تپنده تو

قلب تپنده تو : قلب تپنده تو

نویسنده: Writer_crow

بیمارستان آنقدر ساکت بود که حتی می توانستم صدای تیک تاک ساعتم را بشنوم. می دانستم که آن سوی در، صدای نفس ها و تپش قلبش در اتاق طنین می اندازد، با این حال جرات نداشتم که قدمی به سویش بردارم.
  خواهرم، ساحل، اشاره ظریفی کرد تا وارد اتاق بشوم. من کسی بودم که آن همه مدت برای دیدن او پافشاری کرده بودم، ولی حالا فقط می خواستم از آنجا دور شوم.
  همه می گفتند که او زنده است؛ البته به لطف آن دستگاه های لعنتی. خودشان می دانستند که روی زنده بودنش هم نمی شد حساب کرد، به خاطر همین بود که دلهره باز کردن در مثل موریانه به جانم افتاده بود.
  بالاخره وارد اتاق شدم. با دیدن پتویی که مثل کفن رویش افتاده بود، لرزه ای به تنم افتاد. چندین لوله به او وصل شده بودند و علاوه بر همه این ها، ماسکی روی صورتش بود که به او کمک می کرد تا نفس بکشد. می خواستم در همان لحظه، تمام آن لوله ها و دستگاه ها را از جا بکنم و فریاد بکشم: «بیدار شو. این تو نیستی!» ولی خودم را کنترل کردم. چاره دیگری نداشتم.
  به چشمانش خیره شدم. من معمولا با کسی ارتباط چشمی برقرار نمی کردم، حتی ساحل؛ با این حال وقتی که این آخرین فرصت برای نگاه کردن به چشمان بادامی و سیاه رنگش بود، دریغ نکردم. چشمانش باز بودند و قطرات کوچک اشک از کنارشان روانه می شد؛ مثل دو جوی که از بالای کوه به پایین می ریختند. به خودم یادآوری کردم، این ها فقط حرکات غریزی ان. هیچ معنایی ندارن. چند ماه پیش، وقتی برای اولین بار او را در حال ناله کردن و فریاد زدن دیدم، پزشکان همین را گفتند، هر چند دانستن این موضوع هیچ کمکی نمی کرد.
  نفس عمیقی کشیدم. کلمات با سرعتی سرسام آور به زبانم هجوم آوردند. تلاش کردم که آنها را مرتب کنم. «متاسفم که اینجایی... و این که هیچ کاری از دستمون بر نمیاد. پنج ماه تمام آرزو داشتم که دوباره سرپا ببینمت؛ تا دوباره با هم توی کوچه و پس کوچه های شهر رکاب بزنیم. فقط من، تو و ساحل. ولی بعدش فهمیدم که این غیرممکنه. می دونی، گاهی چیزهای بدیهی هم می تونن غیرممکن باشن. این بیشتر از هر چیزی درد داره.»
  فک هایم شروع به لرزیدن کردند و دندان هایم به هم خوردند. به این فکر کردم که او حتی صدایم را هم نمی شنید. نمی دانستم که چرا داشتم این حرف ها را می زدم.
  با این حال ناشیانه شروع به مقدمه چینی کردم: «پنج دقیقه دیگه این اتاق توی سکوت فرو میره. تو هم خلاص میشی. اون ها همه دستگاه ها رو قطع می کنن، چون می دونن که نمی تونن کاری بکنن.» دستش را محکم گرفتم. «حال ساحل خوب نیست. توی مدتی که تو اینجا بودی، حالش از قبل بدتر شده. اگه تا چند هفته دیگه عمل پیوند قلب انجام نده، ممکنه قلبش وایسه. برای همین، قراره قلب تو رو بهش پیوند بزنن. می فهمی این یعنی چی؟ یعنی بخشی از روح تو برای همیشه به ساحل پیوند می خوره. فوق العاده نیست؟»
  پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم. حرفی نزدم. کمی بعد، متوجه ساحل شدم که پشت در ایستاده بود، انگار اجازه نداشت نزدیک تر بیاید. زمزمه کرد: «باید بیای بیرون.»
  بلند شدم و با قدم های آرام دور شدم. «حورا، به خاطرش ازت ممنونم.»
  همان طور که قدم بر می داشتم، وارد شدن بی سروصدای آن پزشک را تماشا کردم. دیدم که او چطور تمام دستگاه هایی که بی امان بوق می زدند را خاموش کرد، ماسک را از روی صورت حورا برداشت و پتو را از روی بدنش کشید؛ گویی در آن مدت مرده بود و حالا تازه زنده شده بود. دیگر مشکلی وجود نداشت... لااقل برای او. 

  بخشی از روح تو برای همیشه به ساحل پیوند می خوره. فوق العاده نیست؟
  حورا درست همین جاست. حالا خوشحالم؛ هم برای او و هم برای ساحل.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.