اَزرائیل 《برخواسته از غبار》 : ملاقات آخر

نویسنده: Ermiya_M

ازرائیل به مکانی که شفاف از آن حرف میزد رفت ، روی ریل ها در حال قدم زدن بود که یک نفر گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟ 
ازرائیل بدون وقفه اسلحه اش را برداشت و شلیک کرد و بعد از ایستگاهی که خالی بنظر میرسید تعداد زیادی قاچاقچی بیرون اومدند و شروع به تیراندازی کردند ، ازرائیل پشت ستونی سنگر گرفت ، تعداد دشمنان انقدر زیاد بود که یک اشتباه میتونست زندگی قهرمان داستان را به اتمام برساند ! 
در حالیکه تیر ها  پی در پی به ستون برخورد میکردند ، ازرائیل چشمانش را بست و تلاش کرد که در این شرایط آرامش خود را برای گرفتن بهترین تصمیم حفظ کند ، ازرائیل دستش را به سمت کمربندش برد و دو بمب دستی را برداشت ، نفس عمیقی کشید شاید این آخرین شانس او باشد هیچ چیز معلوم نیست ! 
بمب ها را پرتاب کرد و بعد از منفجر شدن ایستگاه پر از دود شد و ازرائیل بیرون آمد و تیراندازی را شروع کرد ، هر گلوله که شلیک میشد ازرائیل آروم تر میشد ، ریختن خون این جنایتکار ها مرهمی بود بر زخم نه چندان کهنه مرگ اون دختر بچه ، بعد از مدتی وقتی ازرائیل مطمئن شد که کسی زنده نمانده است فریاد زد : گوستاوو! میدونم اینجایی ! نمیتونی فرار کنی ، خودتو نشون بده .
صدایی از پشت یک جعبه چوبی آمد و بعد گوستاوو با سرعت بر روی ریل پرید و فرار کرد ...
ازرائیل گوستاوو را تعقیب کرد ، چند گلوله شلیک کرد اما بخاطر تاریکی و دویدن نشانه گیری دقیقی نداشت و به گوستاوو نخورد ...
بعد از یک تعقیب و گریز طولانی گوستاوو برگشت اما ازرائیل هم غافلگیر نشد و گوستاوو را به زمین انداخت ...
گوستاوو نگاهی به ازرائیل انداخت و پرسید : تو کی هستی ؟ 

ازرائیل : تو من رو نمیشناسی اما من تورو میشناسم گوستاوو ! کار من مجازات آدم هایی مثل تو هست ! 

گوستاوو با خنده ای گفت  : پس اینجایی که من رو بکشی ؟

+ من تورو میکشم اما قبلش یک سوال دارم ! 
فکر میکنی برای رسیدن به یک هدف باید افراد رو قربانی کرد ؟ 

گوستاوو متعجب از این سوال شد و گفت :  آره همینطوره!

ازرائیل با صدایی بی روح و سرد گفت : حتی دختر بچه های بیگناه ؟ 

گوستاوو شوکه شد و عقب رفت و سپس با لکنت گفت : ت ، تونی ؟ این تو نیستی !

+ تونی چندماه شده که مرده ، الآن به من بگو ازرائیل ...

_ به من نگو که همه ی اینکار هارو برای اون دختربچه انجام دادی ! 

ازرائیل با گوستاوو درگیر شد و گفت : اون فقط یک دختر نبود ، یک نشونه بود برای اینکه اثبات کنه که چقدر اهداف تو و امثال تو بی ارزش و پوچه ! 

گوستاوو ازرائیل را به عقب راند و مبارزه شروع شد ، روی ریل قطار در تاریکی ای که فقط یک چراغ  نیمه سوخته وجود داشت که مدام چشمک میزد ، این دو دوست قدیمی هیچ کدام به آن یکی چیره نشد ، گوستاوو چاقوی خود را برداشت و به ازرائیل حمله کرد اما ازرائیل در یک حرکت سریع گوستاوو را هل داد و تفنگ او را از کمربندش بیرون کشید ...
گوستاوو به روی زمین میغلتید که ازرائیل ماشه را کشید و بدون هیچ سخنرانی ای زندگی گوستاوو را به پایان برد .
ازرائیل کنار جسم بی جان گوستاوو نشست و فکر کرد ، به گذشته اش، به اینکه اگر در آن روز دختر بچه ای کشته نمیشد چه اتفاقی میفتاد ،فکر های مختلف به مغز ازرائیل فشار میاوردند ،او فهمیده بود زندگی اش به نقطه ای تاریک رسیده است ، از وقتی که آن دختر بچه کشته شد دیگر چیزی برایش مهم نبود جز  جبران آن اتفاق .
ازرائیل خوب درک میکرد که گذشته هرگز تغییر نخواهد کرد و سرشار از خستگی های فیزیکی و ذهنی بلند شد و به سمت انتهای تونل رفت به امید اینکه از تاریکی فرار کند و شاید یک ریسمان نور پیدا کند و به آن چنگ بزند ! 
《پایان》

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.