گیلار : قسمت اول 《 تالاب 》 

نویسنده: Ermiya_M

_متاسفم شما سابقه کاری لازم رو ندارید ! 
این جمله را زیاد شنیدم ، بعد از یک روز دیگر و بعد از گذر از خیابان های پرسرصدای تهران خسته به خانه برگشتم.
وارد آسانسور شدم ، صدایی آمد 
+ وایسا ! 
سردار مرزبان داخل آسانسور آمد و سلام داد .
تو محل راجبش میگویند که دستش در جنگ قطع شده! ،در کل آدم خوب و خونگرمی هست اما گذر زمان چهره اش رو شکسته کرده .
آسانسور ایستاد ، کلید را در قفل چرخاندم و در باز شد .
_ چیشد کار پیدا کردی ؟ 
+ سلام مامان ! نه هنوز .
_ اگه به حرفم گوش میدادی اینطور نمیشد ، صدبار گفتم این کار عاقبت  نداره ، باید از همون اول میرفتی املاک پسر داییت .
+ نشستن و غر زدن چیزی رو درست میکنه ؟ دارم تمام تلاشمو میکنم .
من هیچوقت پسرداییم را دوست نداشتم ، از اون آدمای دورو و آب زیر کاهی بود که دومی نداشت ، روزگار سختی شده بود؛ بیکاری ، سرزنش ها ، همه چیز ! 
روز و شب تکرار میشد ، بعضی شب ها از شدت فشار خوابم نمیبرد.
همه این سختی ها روزی تمام شد وقتی که راجب یک روستا در شمال کشور شنیدم نیازمند کارآگاه یا همچین چیزی ، میدونستم کار تو روستا درآمد چندانی نداره اما حداقل از بیکاری بهتر بود .
با وجود تمام مخالفت ها ، چمدانم را بستم ، بلیطی خریدم و چند روز بعد سوار اتوبوس شدم .
در طول مسیر همه چیز آرام و سر جای خود بود منظره های زیبا و تلویزیون کوچکی داشت یک فیلم را نشان میداد ، دیالوگی در آن وجود نداشت و بازیگر ها به طرز مسخره ای فقط لب میزدند، جدا از اینکه سازنده چه فکری در سرش بوده ، برام سوال بود که چرا اصلا کسی باید این فیلم رو ببینه ؟
بعد از چندساعت تنها مسافر در اتوبوس من بودم ‌.
+ از این جلوتر جاده ای نیست همین مسیر رو مستقیم بری رسیدی به تالاب .
_ ممنونم .
راننده پرسید : اونجا چه کاری داری ؟
_ اینجا تنها جایی بود که کارآگاه بدون روزمه قبول میکردند .
لبخندی زد و گفت : موفق باشی ! 
لبخندی پر از معنا، پر از حرف ، انگار راننده چیزی میدونست، انگار که حرفی برای گفتن داشت ! 
 بعد از کمی راه رفتن در مسیری ناهموار به تابلویی چوبی رسیدم با خطی ناخوانا روی آن نوشته شده بود 
《 به تالاب خوش نیامدید ! 》
شاید کسی که متن روی تابلو را نوشته سواد زیادی نداشته ، با گفتن این حرف خودم رو توجیه کردم و ادامه دادم .
مسیر روستا به سمت پایین بود و هرچقدر جلوتر میرفتم فضا تاریک تر و سرد تر میشد ، دلیلش وجود درخت های بلند بود که جلوی نور خورشید را می گرفتند. 
در پایان این مسیر مکان ، افراد و اتفاقات جدید در انتظار من بودند .


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.