گیلار : قسمت دوم 《 اسب 》

نویسنده: Ermiya_M

بلاخره با روستا روبه رو شدم ، بین درخت های بلند و نزدیک یک تالاب خشک شده ،چندین خانه چوبی کوچک خودنمایی می‌کردند. 
صدای گوسفند ها و بز ها توجهم را جلب کرد ، چوپان سلام داد و گفت : میشناسمت جوون ؟ 
_ تازه اومدم اینجا ، من یک کارآگاهم .
+ امیدوارم همه چیز درست پیش بره ، خدانگهدار ‌.
لحن چوپان طعنه آمیز بود و تلخی خاصی در جمله اش حس میشد ، حس خوبی نسبت به اینجا ندارم ؛ هرکسی که میفهمید من تازه واردم طور دیگه ای حرف میزد ، چهره بیشتر اهالی این روستا ، خسته ، عبوس ، غمگین و شکسته بود .
چند روز بعد در خانه ای کوچک وسایلم را گذاشتم ،نمیدونم کی از اینجا میرم اما واقعا دلم برای خانواده ام و شهر قبلی تنگ شده !
آرامش نسبی در این روستای مرموز زمان زیادی طول نکشید ، شبی یک مرد دیوانه وار در خانه را میکوبید .
_ کارآگاه ! کارآگاه ! تورو به خدا قسم کمک کن ! 
سراسیمه کتم را پوشیدم و بیرون آمدم.
+ چیشده این وقت شب ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ 
مرد میانسال لب های لرزانش را تکان داد و به سختی گفت : 
اون ! ، من ! ، با من بیا نمیتونم بگم ! 
بیچاره توان حرف زدن نداشت ، ترسیده بود و قطرات اشک سفیدی چشمش را قرمز کرده بود .
مردم از فریاد های مرد بیرون اومده بودند، مرد بر سر خود میزد و در همین میان نور ماه بر ما میتابید .
اصطبلی کوچک در مقابلم بود .
بعد از قدم گزاشتن در آن با صحنه ای کابوس مانند روبه رو شدم ، آغاز ماجرای از دست دادن عقل من!   جسد اسبی سیاه بی جان ، شکنجه شده بر زمین افتاده و تکه ای از جمجمه اش از سرش بیرون زده بود .
مرد اشک میریخت و میگفت : 
تا یک ساعت پیش حالش خوب بود ، یک دقیقه غافل شدم و ... 
کدوم شیطانی این کار رو با این زبون بسته میکنه ؟ 
+ شاید کار گرگ باشه یا موجود وحشی یا ...
_ هیچ رد پایی وجود نداره ! کارآگاه کاری بکن ! پیداش کن ، قاتل رو پیدا کن .
هیچکس نمیدانست ، صاحب اسب نمیدانست ، من هم نمیدانستم و حتی خود اسب هم نمیدانست که این اتفاق چرا و چگونه افتاده و در آینده چه چیزی در انتظار ما است!
فکر جسد اسب شب ها به سراغم میامد ، چشم هایم از خواب بیزار بودند چون وقتی میخوابیدم تنها یک صحنه دیده میشد ، تصویری از اون اسب که گاهی در رویا با من صحبت میکرد .
اسب بر سر من فریاد میزد : میخوای بدونی چه اتفاقی افتاده ؟ تو مطمئنی ؟ 
 و من از وحشت زبانم قفل شده بود ، دست هایم میلرزید و پاسخی نمیدادم ، این ماجرا هرشب زمان خواب تکرار میشد .
مدت ها گذشت اما قاتل پیدا نشد ، باور کرده بودم که پای انسان در میان است ، چه کسی توانایی همچین کاری را آنهم انقدر دقیق داشته است ؟ 
چرا اسب باید به قتل میرسید ؟ 
مگر این حیوون چه آزاری داشت ؟ 
هیچکس نمیفهمید ! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.