گیلار : قسمت چهارم 《ماهیگیر》 

نویسنده: Ermiya_M

+ بنظر میاد تشنج کرده ، اما برای چی ؟ 
صبر کن بیدار شد ! 
_ من کجاام ؟ 
+ بچه ها وسط راه پیدات کردند  .
_ قاتل چیشد ؟ پیداش کردید ؟ 
+ فرار کرد .
_ لعنتی ! در کل ممنونم ؛ بهتره برگردم خونه خودم .
+ قبل از اینکه برید ، امروز سید ابراهیم با چند نفر از سرشناس های روستا صحبتی داره راجب این اتفاقات ، بهتره شما هم باشید .
سرم را تکان دادم و از خانه بیرون آمدم .
دیشب چه اتفاقی افتاد ؟ 
چرا بهش شلیک نکردم ؟ 
چرا از هوش رفتم ؟ 
و چرای های بی پایان که جوابی نداشتند .
ظهر شد ، به طرف درخت بزرگ گردو که در وسط روستا خودنمایی میکرد رفتم .
مرد ریش سفید و ۷ مرد دیگر زیر آن نشسته بودند .
+ سلام ، سید ابراهیم ؟ 
_ درسته ، بشین کارآگاه اتفاقا ذکر خیرت بود .
مردی که زخمی بزرگ بر روی صورت داشت گفت : 
تو دفتر نوشتم ، هیچ کدوم از اهالی روستا دیشب غایب نبودند ! 
مرد دیگر که میخورد ماهیگیر باشد گفت : 
اما این یعنی چی؟ قاتل از یک جای دیگه است ؟ میدونی نزدیک ترین شهر با اینجا چقدر فاصله داره ؟ 
+ اون دفتر رو بده به من .
در آن پر از اسم های شماره گزاری شده بود .
+ بچه ها هم حساب کردی؟ 
_بیخیال قاتل نمیتونه یک بچه باشه ! 
تمام اتفاقات شب قبلی را توضیح دادم ، رنگ از صورت ماهیگیر پرید و با من و من گفت : 
شاید بخاطر فشار زیاد پرونده ها بوده ، کارآگاه! بگو چیزی که گفتی واقعیت نداره ! 
+ الان وقت شوخیه ؟ 
_ چه شکلی بود منظورم قیافشه .
مداد و دفتر را برداشتم و پرتره ای نه چندان هنرمندانه کشیدم و به ماهیگیر دادم .
بلند شد و گفت :
معذرت میخوام ، حالم بد شده میرم استراحت کنم .
دنبالش رفتم ، کمی که دور شد بازویش را گرفتم .
+ اونو میشناسی؟ 
_ نه ! آره ! نمیتونم باور کنم .
+ چیزی میدونی؟
_ اینجا نمیشه بهتره بریم خونه من .
نزدیک تالاب خشک شده ، کلبه ای کوچک قرار داشت ، حصاری کهنه دورش را فرا گرفته و قلابی بر روی زمین افتاده بود .
در را باز کردم و بر روی صندلی نشستم ، ماهیگیر هم مقابل من  به روی پنجره ای کوچک ایستاد .
_ ببخشید چیزی برای پذیرایی ندارم .
+ برای مهمونی نیومدم ، گفتی این دختر رو میشناسی ، هرچی میدونی بگو .
_ اون حادثه سه سال پیش شروع شد ! هنوزم یادمه ! 
《 ۳ سال قبل ، بندر ملیجه 》
 با خشم همیشگی اش گفت :
بیاریدش داخل ! 
 ناخدا حسن بر روی صندلی اش لم داده بود و از لنج به دریا نگاه میکرد ، تمام ماهیگر ها از او حساب میبردند ، او مشخص میکرد که چه زمانی برای صید مناسبه و از اینکه کسی روی حرفش حرف بزنه متنفر بود . 
+ نگفته بودم هنوز آماده نیستی ؟
 _ من به پول نیاز دارم ناخدا .
 + منم گفتم الان وقتش نیست ! 
_ ناخدا ! 
 + ناخدا بی ناخدا ! تو با کار های ناشیانه ات فقط ماهی هارو دور میکنی ، چی تو سرته ؟ میخوای نون مارو آجر کنی ؟ 
 _ فکر نکنم به جز من نون کسی آجر شده باشه ، من به این کار نیاز دارم !
اصلا مگه شما صاحب اختیار دریای خدایی ؟ 
 + تو الان چی گفتی بچه ؟ انگار یادت رفته من نبودم از گشنگی میمردی !؟
مار تو آستینم پرورش دادم ! اخراجی ! 
 _ از کجا ؟ چرا ؟ 
 + قلاب و قایق این مرد رو بگیرید و از اینجا بیرونش کنید .
 _ اینا تنها دارایی های من هستند ناخدا ! 
 + پس بهتر بود حد خودتو میشناختی !
 آدم های اون عوضی از کشتی بیرونم انداختند ، مردی شدم که هیچی نداشتم ! ، توی فقر مطلق دست و پا میزدم که از یکی از آشنا هام راجب روستایی شنیدم ، برای هزینه زندگی پایین تر به اونجا رفتم و با خودم گفتم شاید بشه در آرامش زندگی جدیدی شروع کنم ، دقیقا مثل تو کارآگاه !
وقتی وارد روستا شدم مردمی دیدم که لبخند از لب هاشون جدا نمیشد ، نزدیک این تالاب بزرگ ماهیگیری میکردم و با هر سختی و زحمت زندگیمو میگذروندم و در وقت آزادم باز هم در روستا کار میکردم .
یکمی گذشت ، خشکسالی آمد ، تالاب خالی از آب و منبع درآمد من هم بسته شد . 
+ این ماجرا ها چه ربطی به سوال من داشت ؟
_ یک شب بعد از یک روز کاری به سمت کلبه ام برمیگشتم که دیدمش !
موهای بلند مشکی ، لباسی زیبا ، قدی نسبتا کوتاه و چشم های وحشتناکی داشت .
ترس به تک تک استخونام نفوذ کرده بود ، سریع به پاهاش نگاه کردم اما اون دختر سم نداشت، میدونی بعضی ها میگن که جن ها سم دارند!
نمیدونم دقیقا برای چی دنبالش رفتم اما در نهایت به عمارتی قدیمی در جنگل برخوردم اونقدر شجاع نبودم که واردش بشم .
این تموم چیزیه که من میدونم .
 + اون خونه کجاست؟
 _ میخوای بری اونجا ؟
+ دقیقا !
 _ به سمت جنوب تالاب اگه بری بهش میرسی ، کارآگاه ! لطفا مراقب باش ، نمیدونیم چی اونجاست . 
+ باید انجامش بدم چاره ای نیست .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.